من زندگی را دوست دارم ولی از زندگی دوباره می ترسم! دین را دوست دارم ولی از کشیش ها می ترسم! قانون را دوست دارم ولی از پاسبان ها می ترسم! عشق را دوست دارم ولی از زن ها می ترسم! کودکان را دوست دارم ولی از آینه می ترسم!...
شگفتا که مرگ تنها حواس ها پرت می کرد! و آنچه که داشت ما را به آرامی می کشت زندگی بود...
قصدم نشستن بود...اما در کنارت...نه چشم انتظارت...قصدم شکستن غرورم بود...اما در آغوشت...نه زیر پایت...قصدم زندگی بود...اما با تو...نه با خاطراتت...قصدم پیر شدن بود...اما به پایت..نه به دستت!!...
زندگی خالی نیست: مهربانی هست، سیب هست، ایمان هست. آری تا شقایق هست، زندگی باید کرد. در دل من چیزی است، مثل یک بیشه نور، مثل خواب دم صبح و چنان بیتابم، که دلم میخواهد بدوم تا ته دشت، بروم تا سر کوه. دورها آوایی است، که مرا میخواند.
آری، آری، زندگی زیباست. زندگی آتشگَهی دیرنده پابرجاست. گر بیفروزیاش، رقص شعلهاش در هر کران پیداست. ورنه، خاموش است و خاموشی گناه ماست.
زندگی رسم خوشایندی است زندگی بال و پری دارد با وسعت مرگ پرشی دارد اندازه عشق زندگی چیزی نیست که لب طاقچه عادت از یادمن و تو برود ...
چتر ها را باید بست زیر باران باید رفت فکر را خاطره را زیر باران باید برد باهمه مردم شهر زیر باران باید رفت دوست را زیر باران باید دید عشق را زیر باران باید جست زیر باران باید چیز نوشت حرف زد نیلوفر کاشت زندگی تر شدن پی در...
هر دو این زندگی رو سوزوندیم هر دو از این خیالمون تخته تو رو شاید یه روز بخشیدم ولی بخشیدن خودم سخته
ﺍﮔﻪ ﮔﻔﺘﯽ ﺩﻭﺳﺘﺖ ﺩﺍﺭﻡ ﭼﻨﺪ ﺣﺮﻓﻪ ؟ ﺩﯾﺪﯼ ﺍﺷﺘﺒﺎﻩ ﮐﺮﺩﯼ ! ؟ !! ﺩﻭﺳﺘﺖ ﺩﺍﺭﻡ ﺣﺮﻑ ﻧﯿﺴﺖ ﯾﻪ ﺯﻧﺪﮔﯿﻪ . . . ﺍﻣﺎ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺩﻭ ﺣﺮﻑ ﺑﯿﺸﺘﺮ ﻧﯿﺴﺖ : ﺗﻮ
دیگه رویایی ندارم دیگه سیگار نمی کشم دیگه حتی داستانی ندارم بدون تو زشت و نا پسندم بدون تو کدر و پستم مثل یتیمی در پرورشگاهم دیگه میلی به زندگی ندارم زندگی من از وقتی رفتی ایستاده هیچی ندارم و حتی بسترم به سکوی ایستگاه تبدیل شده از وقتی رفتی...
دنیا چه با من میکنی این قصه را بس کن ترک من تنهاترین تنهای بی کس کن دیگر به مرگم راضی ام از زندگی سیرم این دل ز دنیا کنده را لطفا مرخص کن
بودنت زندگی بود !! این روزها چقدر... دلم می خواهد دق کنم!!!..
خدایا کفر نمی گویم پریشانم، چه می خواهی تو از جانم؟! مرا بی آنکه خود خواهم اسیر زندگی کردی خداوندا! اگر روزی بشر گردی ز حال بندگانت با خبر گردی پشیمان می شوی از قصه خلقت از این بودن، از این بدعت
زندگی، راز بزرگی است که در ما جاریست زندگی فاصله آمدن و رفتن ماست رود دنیا جاریست زندگی، آبتنی کردن دراین رود است وقت رفتن به همان عریانی؛ که به هنگام ورود آمده ایم دست ما در کف این رود به دنبال چه می گردد؟ هیچ!
بیمی به دل زمرگ ندارم، که زندگی جز سم غم نریخت شرابی به جام من گر من به تنگنای ملال آور حیات آسوده یکنفس زده باشم حرام من!
زندگی باید کرد گاه با سایه ابری سرگردان گاه با هاله ای از سوز پنهان گاه باید رویید از پس آن باران گاه باید خندید بر غمی بی پایان لحظه هایت بی غم روزگارت آرام
هی فلانی! زندگی شاید همین باشد یک فریب ساده و کوچک آن هم از دست عزیزی که تو دنیا را جز برای او و جز با او نمیخواهی
این زندگی غمزده غیر از قفسی نیست تنها نفسی هست ولی هم نفسی نیست
حیف است خوابیدن وقتی زندگی بیرحمانه کوتاه است اگر در جهانی دیگر همدیگر را یافتیم این بار بگو دوستم داری یا من اول بگویم حیف است نگفتن وقتی زندگی؛ چنین کوتاه است
محبوب ابدی من دوست داشتن تو بزرگترین لذت در دنیاست من این دوست داشتن را بیشتر از هر چیز در دنیا دوست دارم تمام لحظات بی تو را با تو به تنهایی گذرانده ام من با یاد همان روزهایی که در کنار هم بودیم سالهایی که بی تو گذشت را...
زندگی در اعماق عادت ها هیچ فرقی با مرگ ندارد تو مرده ای، فقط معنای مرگ را نمی دانی!
یک نفر دلتنگ است یک نفر می بافد. یک نفر می شمرد یک نفر می خواند یعنی: یک چه دلتنگ شدی.....؟
وقتی همه چیز خوب و خوشه، زندگی کردن هنر نیست.
به آرامی آغاز به مردن میکنی ، اگر... سفر نکنی ، کتاب نخوانی ، برده عادات خود شوی ، همیشه از یک راه تکراری بروی روز مره گی را تغییر ندهی ، از شور حرارات احساسات سرکش دوری کنی زندگی کن !