متن زهرا حکیمی بافقی
زیبا متن: مرجع متن های زیبا و جملات زهرا حکیمی بافقی
تو را دوست میدارم؛
و راز دوست داشتن را،
با تو احساس میکنم!
تو را دوست میدارم؛
و در پیچش عاشقانه با تو،
محبّت را خوب میفهمم!
آمدی با انرژی بسیار؛
و با بارش بوسههایت،
لبهای تفتیده در تب عشق را،
طراوت دادی؛
و شیرهی احساست را،
نثار صداقت سینهام نمودی!
من و تو
همپیمان شدیم
پیوندمان همیشگی است
ترکیبی از:
رزهای سرخ و سفید
که هر روز
در گلدانِ روی میزِ اتاقمان میگذاریم
بهانهی من و تو
برای تداومِ این پیمان است
و دستههای گلِ رز
یادآورِ تکرارِ عاشقانههای ما
خواهد ماند...
با واژهی احساس، بِدم شور به شعر
یک شعرِ روان، با قلمِ فن بِنِویس!
دیوانِ دلم را، ورقی زن، زِ صفا
از حسّ درونِ دلِ این زن بِنِویس!
هرگز، ننویس از: غم و از: دردِ فراق
از بسترِ وصلِ دلِ دو... تن بِنِویس!
طبیعت، شاد و سبز و، پرطراوت
به هر جا، پیکِ بزم و، سور، آمد
مدام از گوشههای مهربانی
صدای دلکشِ ماهور، آمد
شکوفه، در شکوفه، مهر رویید
بهشتی شد زمین و، حور، آمد
نشانِ رستخیزان شد پدیدار
و اسرافیل و نفخِ صور، آمد
بهاران در بهاران، شور، آمد
سرورِ بیبدیلِ نور، آمد
زمستان رفت و از بامِ محبّت
تبِ گرمای جامِ هور، آمد
دستهای مهربانت
سایهسارِ قلبهای خسته بود
و آفتابِ نگاهِ گرماییِ تو
آرامش دلهای شکسته را
تضمین مینمود
اینک؛ امروز
کوچههای کوفه وامدارِ تواند
ردّ پاهای مهربانت هنوز
جاریست
در شبانههای هر کوی و برزن
و نگاهِ گرمِ دستانت
چنگِ نوازش مینوازد
بر گونههای یتیمانِ بیوهزن
کودکان، امروز
در سینههاشان بسیار...
محراب، چو شد به اوج، در مسجدِ شب
خواهندهی نورِ بینهایت، علی بود
فُزتُ... بُوَد آن کلامِ او لحظهی عشق
مشتاق، به ملجاءِ شهادت، علی بود
شد خانهنشین زِ جور، هر چند؛ امّا
آقای سیاست و، صلابت، علی بود
احساس و محبّتش وسیع و، بسی ناب
آن ناجیِ مردم از فلاکت، علی بود
هر گوشهی دل، داغ شود، با تبِ عشقت
گلبوسهی جان، شاد شود، با لبِ عشقت
احساس بگیرد، عطش از: غنچهی لبهات
بیتاب شود دل، به تمامِ شبِ عشقت
رودابهی احساسم،
محصور است،
در تاریکنای دژی،
استوار از نامهربانی؛
تنها،
سُنبلِ رها در بادِ عشق،
میتواند،
سَمبلی باشد،
رهایشِ احساسم را،
تا بینهایت پرواز،
در رویاهای عاطفه!
پینوشت:
تلمیح به داستان زال و رودابه است که در اولین دیدار، رودابه زلفهای خود را مانند کمندی از بالای قصر به...
پیشتر از آنکه:
عطش بسوزاند تو را،
در التهابی سخت،
بگیر جان مرا با عشق؛
و زنده کن از نو،
احساس جانم را!
در حکومت، مهرورزیو، عدالت، لازمست؛
مثلِ مولایم که بوده، حاکمی بس مهربان.
بس که کاسه، کاسه تاسه، خوردهایم،
صبرمان لبریز گردیده؛ خدا!
آب و باد و، خاک و آتش، مینمایند این صدا:
تا هماره، زنده بادا کشورِ ایرانِ ما
کشوری که: مردمانش، «عشق» را سرلوحهاند
مهرورزیهاست رسمِ کیشِ مهرِ سینهها
«سرزمینِ آریایی»؛ «سرزمینِ مادری»
خاکِ گلگونی که هست از خونِ یاران، باصفا
زمین را ترک خواهم کرد، روزی
به آوازِ پرِ مرغانِ زیبا
در اوجِ آسمان آزاد هستم
من از دنیای نازیبای رسوا
چون که آفریدهای مرا با مهر
حسّ پرتبِ دلم شده، شیدا
با تو میشود هوای جان آرام
از نمِ غمی سیاه و پرغوغا
میشود دل سرخ؛ وقتی، میزنی بر صورتِ آن
سِیلی از، آبِ صفای نابِ جوی خاطراتت
جستجو کردم تو را، با شورشِ هموارهی جان
شد نهان، همرنگِ بحر از: جستجوی خاطراتت
دوست دارم، هر زمان، پیشِ تو میآید دلم،
بشنوی رازی، که در سینه، معمّا میشود!
در خیابانِ غزل، اسمِ تو معنا میشود؛
کوچهباغِ عاشقی، با مِهر، پیدا میشود؛
روی هر کوچه، شماره مینویسم؛ چون فقط،
گفتنِ حرفِ دلم، با رمز و ایما میشود!