شعر غم انگیز
زیبا متن: مرجع متن های زیبا و جملات شعر غم انگیز
تنهایی
جنگلی بکر است
تاریک و آکنده از بوفِ خاطره
بیآغوشِ خورشید
برگ به برگِ تقویم
دلت
به حالِ خودت میسوزد
میسوزد اما
آتش نمیگیری
میسوزد و
تمام نمیشوی...
چه ها کردی تو با این قلب دیوانه.
که جز چشمان تو چیزی نمی بیند.
اگرچه از درِبسته پُر است دنیایم
ولی کلیدِخیالت ،امیدِمن شده است
به حالِ سنگی میمانم
میانِ رودی خشکیده
تو رفتهای
اما خاطراتت
همچنان در جریان...
گنجشکی که در
باغچه ی خیالم
اندوهاش را
بر شال نارنجیام می تکاند
دل پرتقالی ام را خونی می کرد
هیج پروانه ای
خبر از بهار ندارد
سالهاست که این زمین
برگهای زرد را می جود
تا با، باران به دیوارهای شهر بکوبد
حالا کلاغی که خط برف را می خواند
با سکوت این شب سرد
روی فراموشی برفها
خط می کشد...
از چه رو موجِ بلا در غمِ ویرانه ماست؟
او ندانست که دریاچه پریخانه ماست
لب دریای جنون، آخرِ شهنامه ماست
قایقی هست که اندازه پروانه ماست
تا که امواج بلا برد به دریا ما را
دائما موج سواری حظ روزانه ماست
در تلاش است رُخَش را بزند بر رخ...
این همه شعر سرودم که به گوش تو رسد...
ولی افسوس و صد افسوس که هرگز نرسید...