برف هم دلیل عاشقانه ای ست برای سفر به آغوشت. عشق راهش را پیدا می کند.
واقعا انصافانهست؟که من بشینم اینجا هی به تو فکر کنم و تو اصلا یادت نیاد من کدومشون بودم! انصافانهست؟ من شب به شب با جای خالیت دیوونه بشم و تو با اونی که از اولشم هم بوده بری سفر! این انصافانهست؟ انصافانهست به جای خودت، عکست رو نگاه کنم و...
زندگی یک سفر است زندگی جاده و راهی است به آن سوی خیال زندگی تصویری است که به آئینه دل می بینی زندگی رویایی است که تو نادیده به آن می نگری زندگی یک نفس است که تو با میل به جانت بکشی زندگی منظره است، باران است زندگی برف...
مونسی نیست مرا بعد سفر کردن تو همدم دردم و این درد کشیدن دارد !
چمدان ات چه قدر جا دارد؟ جا نداری دلِ مرا ببری؟ چمدان ات چه قدر خالی ماند تا کجا تا چه وقت در سفری؟ شعر من جا نمی شود اما در سکوت کتاب هایت، حیف باز بار اضافه شد دل من له شد اینجاست زیر پای ات، حیف صندلی ها...
تا میتونی به خودت برس خودت را دوست داشته باش بهترین غذا هارو بخور برای خودت خرید کن عطر خوب بزن سفر برو تفریح کن و لذت ببر باور کن در این دنیا کسی مثل خودت نمیتونه حالت رو خوب کنه روزای خوبتو بساز
ماها تو سفر کردی و شب ماند و سیاهی نه مرغ شب از ناله من خفت و نه ماهی
ماها تو سفر کردی و شب ماند و سیاهی نه مرغ شب از ناله من خفت و نه ماهی چشمی به رهت دوختهام باز که شاید بازآئی و برهانیم از چشم به راهی
سفر تو کردی و من در وطن غریب شدم...!
دلم سفر میخواهد با حالی که خوش باشد لب هایی که بخندد دلی که آرام باشد شب موسیقی تو و جاده ای که هیچ پایانی نداشته باشد
سفر همینش خوب است. اینکه بدانی چه کسانی به تو نزدیک ترتد وقتی اینقدر از آنها دوری
آه ، تاکی ز سفر باز نیایی ، بازآ اشتیاق تو مرا سوخت کجایی، بازآ
خواب شوى ، باد شوى ، در گذر آب شوى عشق نمى رود ز سر ، عشق سفر نمى کند
دلم سفر می خواهد...فرقی نمی کند کوه دریا جنگل ساحل فقط سفر باشد! از جنس رفتن،از جنس نماندن... . گاهی ماندن سخت می شود... گاهی باید رفت... از ماندن خسته شده ام دلم رفتن می خواهد یک رفتن طولانی...
گفتی از پاییز باید سفر کرد... گر چه گل تاب طوفان ندارد آنکه لیلا شد در چشم مجنون... همنشینی جز باران ندارد
دلم سفر می خواهد با حالی که خوش باشد... لب هایی که بخندد... دلی که آرام باشد... شب...موسیقی...تو... و جاده ای؛ که هیچ پایانی نداشته باشد!!!
آفتابگردانها زبانه هایی سرکشیده اند به سحرگاه، سکوت میان سروها چون سیاره ای ست سبک از هواژِل و دود درویش خاکستریِ سوخته از بُن و نورهایی که شعاع شان را به نافگاه قاره ها و زمان چون نیزه های خمیده ای فرو برده اند. اینجا سفر تمام می شود. کاکتوسها...
هر که تهدید به رفتن بکند / می گویم شیر از این بیشه سفر کرده/ تو که جای خودت
هیچ چیز بدتر از این نیست که با دل تنگ سفر کنی
اوست گرفته شهر *دل* من به کجا سفر برم
چون همسفر عشق شدی مرد سفر باش هم منتظر حادثه هم فکر خطر باش
دیگر چه بلایی ست... غم انگیزتر از این؟ من، بار سفر بستم و یک شهر نفهمید...
زندگی قطار است نه ایستگاه سوار شو... در حرکت باش و از این سفر لذت ببر!
سالخوردگی تا حدودی شبیه سفر به سرزمینی دیگر است. اگر پیش از سفر به این سرزمین خود را آماده کرده باشید، در آنجا نیز به شما خوش خواهد گذشت ... روز سالمند مبارک