سه شنبه , ۱۳ آذر ۱۴۰۳
ما باز می آییم...آبی تر از دریا!از کوچه ی دیروزهمراه با فردا!با وسعتی از نوربا آسمانی شاد!هم شوق با بوسه،از هرچه غم آزاد!با چشمه ها هم فصلبا رویشی پربار!ما بازمی آییمبا عطرِ گندم زار!در انتهای شباندوه مغلوب است...هرروز عاشق باشعاشق شدن خوب است!تا مهربان باشیتنها نخواهی ماند! در گوش آیینهاز عشق باید خواند! هرروز این لبخندتکرار خواهد شدآواز در شعرمبیدار خواهد شد!ما باز می آییماین قصه سبز...
هرچقدر هم این سیاره خشک باشد کنار رودیدر دامنه اییبالاخره یک شاخه گل سرخ پیدا می شود برای شروع عشقکه عشق؛مادر بودن است!مثلا: دوباره گندم می کاریم در کوشاکوشی معصومانه احساس می بخشیم به رقص شاخه های سیبنان می پزیم در تنور لبخند تو موهای دخترمان را می بافیمن به پسرمان یاد می دهم چگونه مراقبت کنداز خانه در برابر احتمال ها!و سالها بعد...چه پسر و دخترها که در کوچه ی اکنون شانآینه آینه تا رود ترنم گل سرخ جاری ست ...
باز هم تب کرده احساسم ببینای خدای کوچک اشعار من!می نویسم با تمنا با جنونتا بخواند عشق بی تکرار منباز هم می بوسمت در عطر گل ذهنم از پروانگی سر می رود ای تو تنها آرزوی قلب من با تو رویایم چه زیبا می شود!کهکشان راه شیری مات تو ماه با زیبایی ات تفسیر شد دیدمت دل باختم در لحظه ایبعد از آن دنیای من درگیر شد من تلاطم، کوه، یک دریا نیاز مثل رودی تا نگاهت جاری ام سینه ام آتشفشانی از غزلمن شراب کهنه ی بیجاری ام!من هم...