از چشمانت رد شب را بیرون کن امروز صبح دیگری ست...!
در کدام هوا نفس می کشی؟ در کدام خیابان؟ در کدام کوچه؟ شب ها از پشتٓ کدام پنجره به شهر می نگری؟ نگرانِ من نباش من جایم امن است در غریب ترین کنجِ این دنیایم در دورترین سیاره از خورشید در سردترین غروبِ پاییز
تو آن سان عاشقانه در رگ هایم دویده اى که بى تابانه مى رقصد نبض ام و فریاد مى کشد قلب ام چه درون ام غوغاست . زاد روزات مرگِ شبِ من است . عزیزترین ام مبارک ات باد
ماه من که تو باشی! تکلیف روزگارم را... باید هم شب روشن کند...! شبت روشن ماهِ من
لطف کن، از وسطِ خاطره هایم برخیز دورشو ای شبِ بی حوصلگی در پاییز
باشی، شب از روز روشنتر است!
من به تو مرطوبم طوری که اندوه به شب
من پر از فکر توام هرشب خود را تا صبح
آرام بگیر در آغوشم فردا هم دوستت خواهم داشت شب برای بخیر شدن همین دو قلم را نیاز دارد
الان دیگه سخت ترین کار دنیا ، صبحها بیدار شدن نیست، شبها خوابیدنه..
شب زیباترین ترانه می شود، وقتی .. آغوشت را به من میسپاری، و مرا در بستر گرم آغوشت می فشاری...!
شب مهتاب همان به که ز اندوه بمیری تو که با ماه رخی وعده ی دیدار نداری...!
شب بخیر غارتگر شب های بی مهتاب من منتی بر دل گذار امشب بیا در خواب من
تندتند مینویسد / شب... / گریه / خاطرات را، آب و تاب میدهد
تو را چه غم که شبِ ما دراز می گذرد؟ که روزگارِ تو در خوابِ ناز میگذرد
بگو خیال تو شب ها کمی به رحم آید قسم به جان عزیزت هنوز بیدارم
صدایت میزنم گوش بده ، قلبم صدایت میزند شب گِرداگِردَم حصار کشیده است و من به تو نگاه میکنم از پنجرههای دلم به ستارههایت نگاه میکنم چرا که هر ستاره آفتابیست من آفتاب را باور دارم من دریا را باور دارم و چشمهای تو سرچشمهی دریاهاست
کسی که اقرار نمیکند شبهایش بی حضورِ شما صبح نمیشود! کسی که نمیگوید صدایتان که بلرزد دنیایش میلرزد... مغرور نیست... کسی که دلش پرواز نمیکند برای آغوشتان و سفت بغل نمیگیردتان دوستتان ندارد... وگرنه عاشق غرور سرش نمیشود؛ میان آن همه خواستن
ماه از یقه ات بیرون آمد شب راهش راگم کرد دکمه ات راببند
ابرهای سیاه ره آورد آورده اند زنبیل زنبیل شب روی شانه ی روز بلند
شب چنان گریه کنم بی تو که همسایه به روز دست من گیرد و بیرون کشد از آب/ مرا
کنم هر شب برای مهر او گریه که شاید بشنود دردم ولی آهسته می گویم الهی بی خبر باشد!
قصه اینجاست که شب بود و هوا ریخت به هم من چنان درد کشیدم که خدا ریخت بهم...
هنگامی که دست روزگار سنگین و شب بی آواز است زمان عشق ورزیدن و اعتماد است و چه سبک است دست روزگار و چه پر آواز است شب هنگامی که آدمی عشق می ورزد و به همگان اعتماد دارد