کاش “خیالت ” هر “شب” مهمانم نبود این پریشان حالی و دیوانگی با ” من” نبود …!
و فنجانی قهوه ی تلخ می پاشم بر چهره ی اندوه گرفته ی شب که خواب از سرش بپرد شاید و بیاد بیاورد هر آنچه افسوس که در من است افسوس که اندوه شب را هیچ قهوه ای بهم نمیزند جز نگاه هوسباز تو ...
بندی گسسته است خوابی شکسته است رویای سرزمین افسانه شکفتن گلهای رنگ را از یاد برده است بیحرف باید از خم این ره عبور کرد رنگی کنار این شب بی مرز مرده است
من از تو می مردم اما تو زندگانی من بودی تو با من می رفتی تو در من می خواندی وقتی که من خیابان ها را بی هیچ مقصدی می پیمودم تو با من می رفتی تو در من می خواندی تو از میان نارون ها ، گنجشک های عاشق...
من از نهایت شب حرف میزنم من از نهایت تاریکی و از نهایت شب حرف میزنم اگر به خانۀ من آمدی برای من ای مهربان چراغ بیاور و یک دریچه که از آن به ازدحام کوچۀ خوشبخت بنگرم
و ندایی که به من می گوید : ”گر چه شب تاریک است دل قوی دار ، سحر نزدیک است “ دل من در دل شب خواب پروانه شدن می بیند
تا شب نشده خورشید را لای موهایت میگذارم و عاشق میشوم فردا برای گفتن دوستت دارم دیر است
یک شب که هزار شب نمیشود گره بزن سیاهی موهایت را به سیاهی شب ماهم شو
تا شب نشده خورشید را لای موهایت میگذارم و عاشق میشوم فردا، برای گفتن دوستت دارم دیر است
رفت آن سوار کولی با خود تو را نبرده شب مانده است و با شب، تاریکی فشرده کولی کنار آتش رقص شبانه ات کو؟ شادی چرا رمیده؟ آتش چرا فسرده؟ خاموش مانده اینک، خاموش تا همیشه چشم سیاه چادر با این چراغ مرده رفت آنکه پیش پایش دریا ستاره کردی...
اگه یشب به آسمون نگاه کردیو هیچ ستاره ای نداشت،من حاضرم برات تاصبح چشمک بزنم..تا تک ستاره ی شبهای بی ستارت باشم...
عمر آینه بهشت، امّا... آه بیش از شب و روزِ تیر و دی کوتاه
شب اگر باشد و مِی باشد و من باشم و تو به دو عالم ندهم گوشه ی تنهایی را
هزار بار هم که از این شانه به آن شانه بغلتی، این شب صبح نمی شود وقتی که دلتنگ باشی..!
آیا این شب است که باعث می شود من به تو فکر کنم ؟ یا من هستم که برای فکر کردن به تو انتظار شب را می کشم ؟
اینجا پر است از نبودن هایت ؟ این طعم تنهایی عاقبت یک شب من را سخت دیوانه خواهد کرد
بی تو هر روز مرا ماهی و هر شب سالیست شب چنین روز چنان آه چه مشکل حالیست
هر شب چشمهایم رو میبندم ساعت ها به این فکر میکنم دلتنیگی من چرا بخشی از رفتن تو بود ؟
هرشب که میخواهم بخوابم میگویم صبح که آمدی با شاخهای گل سرخ وانمود میکنم هیچ دل تنگ نبودهام.. صبح که بیدار میشوم میگویم شب، با چمدانی بزرگ میآید و دیگر نمیرود.
آمدی جانم به قربانت ولی حالا چرا بی وفا حالا که من افتاده ام از پا چرا نوشداروئی و بعد از مرگ سهراب آمدی سنگدل این زودتر می خواستی حالا چرا عمر ما را مهلت امروز و فردای تو نیست من که یک امروز مهمان توام فردا چرا نازنینا ما...
تو شب بخیر می گویی ستاره ها رقصان به خودنمایی می پردازند ماه لبخند می زند شب چه زیباتر می شود
هرچند من ندیدهام این کورِ بیخیال این گنگِ شب که گیج و عبوس است خودرا به روشنِ سحر نزدیکتر کند لیکن شنیدهام که شبِ تیره،هرچه هست آخرز تنگههایِ سحرگه گذرکند
در نبودت خوب خیاطی شدم ........ صبح تا شب ، چشم می دوزم به در .........
ز شب هراس مدار این هنوز آغاز است بیا که پنجره رو به صبحدم باز است چو آفتاب درخشان چه خوش درخشیدی طلوع پاڪ تو در شب قرین اعجاز است