دستِ خودم نیست ! صبح که می شود ؛ بی اختیار دنبالِ اتفاقاتِ خوب می گردم دنبالِ آدم هایِ خوبی که حالِ خوبم را با لبخند هایشان به روزگارم سنجاق کنم ... یک روزِ خوب ، اتفاق نمی افتد ، ساخته می شود !!!
طلوع تویی صبح تویی آفتاب کن در وجودم ؛ صبح گاهم بهشتی است با صبح بخیرهایت ... ️️️
آنچه روشن بکند صبح مرا خنده ی توست... در غیابت دلِ من، بی نَفَست می گیرد...! ️️️
بی شک صبح می تواند بهترین سکانس زندگی ام باشد..! وقتی تو در کنارم بیدار می شوی..! ️️️
آفتاب تویی که ترانه صبح را می نوازی و من واژه هایم را در انعکاس چشمانت شعر می کنم سپیدی صبح بر دامنت چنگ می زند و تو سلانه سلانه با لبخندت زندگی را نوید می دهی ️️️
صبح این ثانیه ی مبهم ِ مهر دست در دست نسیم شهرک سادگی گمشده را می طلبد من و این صبح لطیف در میان این دشت در پی ِ یک فریاد روی یک پله ای از جنس بلور دفتر خاطره را برگ زدیم واژگانی زیبا در دل ِ سبز ترین...
و صبح در انحصارِ ساقه ی بازوانت مُژه بر هم می زنم ! و این زیباترین شعر جهان است... ️️️
صبح را با نگه ناب تُ بیدار شدن یعنی عشق
عطر کلام آهنگینت خورشید را تسخیر می کند و من به لطف صبح بخیرهایت فاتح قله روشنا و نور می شوم صبح من با تو یک حکایت شنیدنی ست ...
صبح است و خورشید با انگشتان طلایی می کوبد بر پنجره ات ؛ بیدار شو! بگذار زندگی از دریچه ی چشمان تو آغاز شود...! ️️️
آدم هاى دیگر را نمیدانم، در من اما .. اولین حسى که هر روز صبح بیدار میشود؛ دوست داشتنِ توست ...
هر صبح پروانه می شوم️ به هواى باز شدنِ چشم هایت..
هَر صُبح شروعِ تازه اے است از زندگی ؛ کہ من بہ نگاه ِ تو اقتدا می کنم نَفس های ِ تازه تازه را...
آنچه روشن بکند صبحِ مرا خنده ی توست... ️️️
می شود جهان را در آغوش کشید هر صبح که عشق از زیباییِ خورشید گونه ی رُخت جان می گیرد...
گفتم ای دل، نروی؟خار شوی، زار شوی بر سرِ آن دار شوی بی بَر و بی بار شوی نکند دام نهد؟خام شوی، رام شوی؟ نپَری جلد شوی،بی پر و بی بال شوی؟ نکند جام دهد؟کام دهد، ازلب خود وام دهد؟ در برت ساز زند، رقص کند،کافر و بی عار شوی؟...
جھان بر مدار لبخندهای تو زیبا می شود هر صبح که با افق نگاهت عشق را بر حریم آغوشم می گشایی ...! ️️️
آرزویم همه این است ڪه هر صبح ، دلم بہ صداےِ تپش قلب تو آغازشود...! ️️️
تو همان صبحِ عزیزے و دلیلِ نفسے کہ اگر باز نیایے بہ تنم ️ جانے نیست ... ️️️
صبح آغاز ماجرای جدیدی ست از دوست داشتنمان وقتی طلوع چشم های تو شهر دلم را گرم می کند
صبح و ِطلوع شعر و غزل ، ناشتای تو یعنی سلام ، زنده شدم با دعای تو
هر روز، کمی زندگی است؛ هر بیدار شدن و بلند شدن، کمی تولد؛ هر صبح تازه، کمی جوانی؛ هر بار به استراحت رفتن و خوابیدن، کمی مرگ.
زیبایی جهان به خنده های قشنگ توست ، بخند که جهان زیبا شود هر صبح ز خنده های تو...
صبح که می شود سایه ات را بر دلم پهن کن آفتاب رویت شگون دارد در این هنگامه ی صبح... ️️️