متن عطیه چک نژادیان
زیبا متن: مرجع متن های زیبا و جملات عطیه چک نژادیان
خاک خونین غم، در سینه غزه سنگینی میکند
چشمهای خسته اشک، قصههای ناتمامی را روایت میکنند
دل پر از درد دل، در سکوت فریاد میزند اما خاموش است
سبک آغازیه:آتیه
شب بیپایان سیاه، سایههای ترس را گسترانده
دستهای خالی ناله، در گلوگاه درد میخشکند
صدای بیصدا فریاد در گوش زمان...
هر دانه گر به باورِ امید جان دهد
روزی رسد که شاخه به بستان نشان دهد
در خاکِ تیره گرچه خموش است و بیصدا
اما چراغِ شوق، به دل نورِ جان دهد
از ذرهذرهی هوسِ سبز گشتنش
بنگر چگونه حوصله بر آسمان دهد
آری، اگر امید درونش چو نور است...
هر آنکس گر به راهی دنیا بلند کرد
یکی گوید: چرا آنجا بلنـدد؟
چه سازد دل، اگر کوتاه باز گرد؟
کسی گوید: نگو! آنجا بلنـدد!
به هر سویی روی، سود و زیان است،
به هر کاری، هزاران داستان است.
ولی باید ره خود را بسازی،
زهر طعنه جاهل و تلخِ...
به چشم عقل اگر بینی، جهان پر از فسون باشد
که هر کو دعوی فهم است، ز اندیشه برون باشد
نه هر کس اهل دل باشد، نه هر گفتار گوهر خیز
بسا فکری که خالی از شعور و از درون باشد
چه حاجت با کسان گفتن، که در پندار خود...
خاکِ پر غبار، در عطش گلوله، بوی جان میدهد
دستِ بر اشاره، شیشهٔ خاموش، صلح را نقش زد
کودکِ آواره لالایی، از دل آوار، صدای مادر را میخواند
دردِ دل رنجیده، در لابهلای فریاد بیلب، ناله میشود
چشمِ شب مردمک، در روشنی مین، خواب ماه را میبیند
بغضِ پرغم، مرز...
ای منتظرِ صبحِ روشن، نورِ جانها،
امامِ ما، مونس دل، امید ایمانها.
در غیبتت زمین به انتظار نشسته،
دلها به شوقِ ظهورت از غم رسته.
ای مهربانتر از مه، فروغِ آسمان،
کلیدِ گشایشِ غم و جانافروزی جهان.
چون بهارِ بیپایان، میآیی به وقتش،
تا شکوفا شود دوباره گلِ عشق و...
دل از مهرِ تو بریدم، ولی نمیشود
با قلب جنگی آفریدم، ولی نمیشود
عقل گفت که غیرتت کو، نباید دوستش داشت
چشمم به دام عشق مامان پرید ونمیشود
هر شب میانِ کودکیم گمام هنوز
هرچند زتو رهیدم ولی نمیشود
عقلم به خشم گفت: فراموشش کن، برو!
دل گفت: ولی او...
ای مردم دنیا!
کاش برای لحظهای، فقط لحظهای، چشمانتان را باز میکردید...
نه برای دیدن منظرهای زیبا، نه برای تماشای یک فیلم احساسی،
بلکه برای دیدن واقعیتی که در سکوت، در خون، در آوار دفن شده است.
شانا فرزند لوییزانریکه دختری کوچک از غرب و با لبخند معصومانهاش، قلبها را...
به راهِ هدف پرواز کن، ای جانِ بیتابم
که این دنیا قفـس نبود، اگر باشی تو مهتابم
نه سقفِ آسمان تنگ است، نه رسمِ رسیدن اندک
دلی باید که برخیزد، سبکبال و خوشآدابم
اگرچه بادِ دنیا تلخ، اگرچه خاک، سنگین است
بخوان آن نغمهی پنهان، به گوشِ سبزِ محرابم
کدام...
ای سایهنشین پشت پردهی دنیایی
ما بیتو اسیر شبیم، ای ماهِ پنهانی
در کوچهی انتظار غبار خستگیست
دل مانده به امیدِ نگاهِ آسمانی
دنیا پره از تیرگی و ظلم و دروغ است
کی میرسی ای صبحِ صادقِ عرفانی؟
هر جمعه دل ما، خالی از حضورت شد
چشمان جهان، منتظرِ توست،...
در رهِ بلندِ زندگی، گام بردارم
با دلِ پر امید، چون خورشید تابانم
نه هراس از طوفان، نه سایهی تاریکی
ایمانم به خود است، همچو کوه ایستادهام
هدف دارم در دل، چراغی روشن است
رهی برای فردا، در دست من نشسته است
پیش میروم با شور، نگویم که چرا نه...
کودک که بودم آتشافروزِ جهان بودم
بی مامان، دنیا به چشمم تیرهسان بودم
میخواستم گر مامان پنهان شود از من
آتش زنم عالم، ز داغش بیامان بودم
امروز اما شعلهای هم در دلم نیست
خاموشتر از سایهی یک باد و جان هستم
نه شوق پرسیدن که او اکنون کجای دل...
آیینهام و خویشتنم گم شده اینجا
در سینه غباریست ز ایّام و ز فردا
در غربت شب، گم شدهام، هیچ ندانم
کاین خستگی از چیست، ز دنیاست، ز راهان؟
هرچند به ظاهر همه جا نقش من افتاد
من در دل خود نیستم ای جانِ تماشا
هر سو نگرم، صورت اغیار...
چو دیدم سفلگان در فکر جهلی
که باشند زشت درک و رایی
ز پستیها و خبط و کینهشان من
شدم آگاه و یافتم روشنایی
چو دانستم که از هم فرق دارند
دل از احوالشان کردم جدایی
به گیتی آدمی بس بیمروّت
که از گفتارشان نبود روایی
مرا پرسند: آیا این...
طلوع نزدیک است، چو یوسف از چاه برآید
که به دیدهی دل، ماه وصلش به ما بنماید
در سینه هر شبانه، دلی ز راه غرقه به نور
که به یمن این انتظار، جان ما به وصل برآید
دعا کنیم ای رفیقان، که غیب را زود نماید
تا که مظهر ظهور،...
به وقت فریب و شورِ بلا، دلآسودهام من
که در دل شبانگاهان، ز رب آسودهام من
نه از نبود طوفان است این سکوتِ جانم
ز درحضور رب، به دل آسودهام من
جهان چو خواب و خیال است و عمر، بادیهای
چو دیدم اوست مقصود، ز کار آسودهام من
نه در...
ای دلِ شاد، از چه غم داری، بخند!
با جهان، چون باغِ گُلباری، بخند!
گر جهان تلخ است، تو شیرین بزی
شکرینلب، همچو روشنی، بخند
هر دمی را عشق بنوازد ز دور
زان نوای رازِ بیداری، بخند
شادمانی هدیهای از آسمان
بر سر هر لحظه، چون یاری، بخند
خنده کن،...
ربنا، شادی رساندی با نگاهت در دلم
هر کجا رفتی، بماند ردّ لبخندت به هم
رفتی اما خندهات را جا گذاشتی در دلم
مثل خورشیدی که باشد با شبِ ما دمبهدم
دور شدی، اما در آغوشم، تو را حس میکنم
عطر تو پیچیده در هر کوچه، در هر پیچ و...
دیدم که مردی، به سنگِ قبری در آن سکوت،
میگفت با دلِ پر درد، ز فریاد، بی امید...
دلم چو سنگ، ولی پر ز داغِ پنهانیست
خموش و سرد، ولی شعلهور زِ طوفانیست
به خنده، رازِ غمم را نهان کنم شب و روز
که مرد را نَبُوَد گریه، گرچه بارانیست...
ز نامت آسمان در شور و آواز، زهرا
دل هر عاشقی با تو همراز، زهرا
قلم، بیدست و پا افتد به وصفت،
کلام از گفتن وصف تو عاجز، یا زهرا
تو در آیینهٔ تطهیر، آیینیترین نوری
که راه هستی در پناه تو ماندگاری، زهرا
نه تنها مادر آیینهداران بهشتی
که...
بهاری بود ، ولی در من خزانی بیبهار افتاد
شکوفه ریخت، اما عطرِ درد از راه به جان افتاد
گمان بردم تقصیرِ شکستن، فصل و آیینهست
ندانستم که سنگم را، فقط به دستم جان افتاد
جهان پر خنده میچرخید، دل امان کمان
صدای شادیِ دل بود، ولی زخمش دچار افتاد...
بیخیال ز آنکه به جهان خبر دارم
تو بمان، ای همه بود و منم غبار حرم
تو همیشه حضوری، من و عدم چه کنم؟
چو نگاهی ز تو آید، شود عدم، نعم
دل من قطرهی تیرهست و تو دریای یقین
من اگر نیست شوم، از تو بمانم درهدف
من و...
ای آخرین ترانهی سبز از آسمان
ای آفتاب گمشده در پشت کهکشان
هر جمعه چشم خستهی ما خیره مانده است
بر جادههای خاکی و دلهای بیامان
در ظلمتی که نام عدالت غریب شد
ای عدل ناب، ای سحر سرخ جاودان
از کوفه تا به شام، جهان پر ز فتنه است...