با حیا بودم ولی با دیدنش فهمیده ام آب گاهی مومنین را هم شناگر می کند
هر کجا میروم ظلم می بینم و همه می گویند خدا جای حق نشسته می شود از جا بلند شوی تا سر جایش بنشیند
دوستان عیب کنندم که چرا دل به تو دادم باید اول به تو گفتن که چنین خوب چرایی؟
او نگاه می کرد مَن هم نگاه او دور می شد مَن ویران .. ! باور کنید آدم ها با چشم هایشان می میرند می کشند .. می روند ..
تو در من زندهاى من در تو ما هرگز نمی میریم ...
خواهم ز خدای خویش، کنجی که در آن من باشم و آن کسی که من میخواهم
هر چه زیبایی و خوبی که دلم تشنه اوست مثل گل ، صحبت دوست مثل پرواز کبوتر می و موسیقی و مهتاب و کتاب کوه ، دریا ، جنگل ، یاس ، سحر این همه یک سو ، یک سوی دگر چهره همچو گل تازه تو دوست دارم همه عالم...
می روم شاید فراموشت کنم با فراموشی هم آغوشت کنم می روم از رفتن من شاد باش از عذاب دیدنم آزادباش
رنگ پاییز که می گیری دردهایم شبیه برگ می شوند نمی دانم به سرم چه آورده ای,محبوبم که دردهایم هم دوست دارند در تو بریزند..
ناصِح زبان گشود که تسکین دهد مَرا نام تو بُرد و باعث صَد اضطراب شد...
آن که می خواهد روزی پریدن آموزد، نخست می باید ایستادن، راه رفتن، دویدن و بالا رفتن آموزد. پرواز را با پرواز آغاز نمی کنند.
مقصدت دیدن من بود ولی در راهت... آنقدر بود شبیهم ، که مرا یادت رفت...!
میترسم!!! وقتی بیاید که دیر شده باشد! یک من برای ما شدن کم شده باشد...
مثل معتاد ترکت میکنم هربار باز زیر لب میگویم همین یکبار!
من حادثهای هستم ! دلواپس افتادن می افتم و پایان را آغاز نخواهم کرد …
مرا تو «دیده» و از «دیده» هم عزیزتری چه دیده یی که بر احوال من نمینگری؟
هیچ کس با من نیست مانده ام تا به چه اندیشه کنم! مانده ام در قفسِ تنهایی, در قفس می خوانم چه غریبانه شبی است. شبِ تنهاییِ من...!
تنهایی یعنی باران ببارد، و تو قدر دو نفر تنها قدم بزنی
تو را با غیر میبینم ، صدایم در نمی آید..! دلم میسوزد و کاری ز دستم بر نمی آید..! نشستم باده خوردم ، خون گریستم، کنجی افتادم .. تحمل میرود اما شب غم سر نمی آید..!
گفتی از تو بگسلم..دریغ و درد رشته وفا مگر گسستنی ست؟ بگسلم ز خویش و از تو نگسلم عهد عاشقان مگر شکستنی ست؟
. لامذهب! تو که دار و ندارم بردی کاش جمعه را هم... در چمدان میبردی !!!
کوکب بخت مرا هیچ منجم نشناخت یا رب از مادر گیتی به چه طالع زادم تا شدم حلقه به گوش در میخانه عشق هر دم آید غمی از نو به مبارک بادم
پروردمٖت به ناز که بنشینمت به پای ای گل ! چرا به خاک سیه می نشانیم
تنهایی... به تنهایی هم می تواند دخل آدم را بیاورد چه برسد به اینکه دست به یکی کند با غروب دست به یکی کند با جمعه با پاییز...!