تو می روی و دل ز دست می رود مرو که با تو هر چه هست می رود شب غم تو نیز بگذرد ولی درین میان دلی ز دست می رود
وقت عریانی من و کمی قبر و دوسه گز پارچه وکمی گل تلی از خاک و مردمی که پس از ریختن اشکی از سردلسوزی تک وتنها بگذارند مرا باشعله لززان شمعی که به فوت نسیمی بمیرد ناگاه وتو مات که چرا هیچ بیادت نبود تا بیایی و بخوانی لااقل فاتحه...
برای این که آدم کسی را عاشقانه دوست داشته باشد باید سخت به هیجان بیاید وقتی بازی دو طرفه باشد ، ارزش انجامش را دارد. اگر قرار باشد آدم به تنهایی بازی کند بازی احمقانه می شود
تا میتوانید غافلگیرش کنید درست در لحظه اى که فکرش را هم نمیکند! مثلِ بارانِ وسطِ چله ى تابستان ذوق کردنش را با دقت ببینید لبخندش را... باور کنید تمامِ اینها یک دنیا ارزش دارد!
بعدِ صد مرتبه توبیخ غلط کردی باز؟ ما که هستیم تو دنبال چه میگردی باز؟ ماشه ات را بِچِکان مَرگ، اگر مَردی باز تو که از منزلِ منقل تبر آوردی باز هی به آیا بزنم یا نزنم فکر نکن......
تو شب بخیر می گویی ستاره ها رقصان به خودنمایی می پردازند ماه لبخند می زند شب چه زیباتر می شود
مرگ ها دو دستهاند: مردی که قدم میزند زنی که حرف نمیزند
براى زیستن هنوز بهانه دارم من هنوز مى توانم به قلبم که فرسوده است فرمان بدهم که تو را دوست داشته باشد
من پرنده ای آبی رنگ در جنگل های بارانی برای بومیان خسته آواز می خواند. تو صدفی ساکن در عمیق ترین لحظه ی دریا! یا تو بال در بیاور یا من قید بال هایم را میزنم
یک بوسه بس است از لب سوزان تو ما را تا آب کند این دل یخ بسته ی ما را من سردم و سر دم ، تو شرر باش و بسوزان من دردم و دردم ، تو دوا باش خدا را
این برگهای زرد به خاطر پاییز نیست که از شاخه میافتند قرار است تو از این کوچه بگذری و آنها پیشی میگیرند از یکدیگر برای فرش کردن مسیرت...
این همیشهها و بیشهها این همه بهار و این همه بهشت این همه بلوغ باغ و و کشت در نگاهِ من پر نمیکنند .....جای خالی تو را!
دلم باران دلم دریا دلم لبخند ماهی ها دلم اغوای تاکستان به لطف مستی انگور دلم بوی خوش بابونه می خواهد... دلم یک باغ پر نارنج دلم آرامش ِتُرد وُ لطیف ِصبح شالیزار دلم صبحی سلامی بوسه ای عشقی نسیمی عطر لبخندی نوای دلکش تار و کمانچه از مسیری دورتر...
پاییز این اتفاق عزیز نه عاشقانه است نه غمگین پاییز زنی تنهاست موهایش را با عشق ببافید پاییز مردی تنهاست در خیابان دست هایش را با عشق بگیرید قدم بزنید پاییز را درک کنید از کنارش ساده رد نشوید
دست مرا بگیر که باغ نگاه تو چندان شکوفه ریخت که هوش از سرم ربود
همه کس سر تو دارد تو سر کدام داری؟؟!
مگر جانی که هرگه آمدی ناگه برون رفتی؟ مگر عمری که هر گه می روی دیگر نمیایی؟!!
منِ بیمایه کجا؟! یوسفِ حُسنِ تو کجا؟ راضیام از تو به من سهم برسد
آن قدر به تو نزدیک بودم که تو را ندیدم در تاریکی خود، به تو لبخند می زنم شکرانۀ روزهایی که کنار تو راه رفته ام.
هر که خود داند و خدای دلش که چه دردی ست ، در کجای دلش
. آبادی میخانه ز می خوردن ماست خون دو هزار توبه بر گردن ماست گر من نکنم گناه رحمت چه کند آرایش رحمت از گنه کردن ماست
غافِل ڪُند از کوتهی عُمر شڪایَت شب در نظر مردُم بیدار، بُلندَست
هم در به دری دارد و هم خانه خرابی عشق است و مزین به هنرهای زیادی بیچاره دل من که در این برزخ تردید خورده ست به اما و اگرهای زیادی
میترسم از آن چشم سیه مست که آخر از ره ببرد صائب سجاده نشین را