به هر چیزی که دل بستم از او آواز می آمد: دَمِ باد و نمِ باران کمانِ پاک و رنگینِ پس از آن از پرستوی سبُکباران گُلِ سرخ و پرنده از هیاهوهای گنجشکان میانِ برگ برگِ خاطراتِ مِهرآمیزِ درختِ تاک و حتّی اشک های ماه در وداع از کلبه ی...
قهوه خانه ها پناهگاهِ امنی بودند تا دور میزهای چندنفره تنها باشیم، کدام غبار کدام غبار تو را در خود گم کرد که من اینگونه زندگی را وداع کرده ام! ؟
می تکاند باد شاخه های درخت را… برگی از روی ناچاری دوستانش را وداع گقت
در هر وداع، تصویری از مرگ قرار دارد.
ای گلِ من! غروبِ چشمانت؛ بهارِ قلبم را خشکاند. شقایقهای احساسم در غمِ نبودنت بر دل خود داغ زدند. و کبوتران امید بالهایشان را، چیدند و در عزای تو با پرواز وداع گفتند!!
سردی دست تو هنگام وداع خبر آورد مرا فاجعه ای در راه است
مرگ یک بار رخ نمی دهد زیراهمه ما هرروز چندبارمی میریم هربارکه با آرزوها، علایق و پیوندهای خود وداع میکنیم می میریم..
آنقدر خوب و عزیزی که به هنگام وداع، حیفم آید که تو را دست خدا بسپارم.
می خواھم بروم اما تا به کجا نمی دانم فقط می خواھم بروم به غربتی دیگر به عشقی دیگر و شاید به دردی دیگر حس رفتن تا ھمیشه رفتن وجودم رافرا گرفته است
فردا حسین سر می دهد، عباس و اکبر می دهد (۲) شش ماهه اصغر می دهد، هم عون و جعفر می دهد امشب حسین دلداری فرزند خواهر می دهد فردا سر و دست و بدن در راه داور می دهد فردا حسین سر می دهد، عباس و اکبر می دهد...
نگران بودم از این لحظه و آمد به سرم زینب و روز وداع تو!؟ امان از دل من این همه رنج و بلا دیدم و چشمم به تو بود تازه با رفتنت آغاز شده مشکل من
بگذار تا بگرییم چون ابر در بهاران کز سنگ ناله (گریه) خیزد روز وداع یاران هر کو شراب فرقت روزی چشیده باشد داند که سخت باشد قطع امیدواران با ساربان بگویید احوال آب چشمم تا بر شتر نبندد محمل به روز باران بگذاشتند ما را در دیده آب حسرت گریان...