رفت...بیهوده برف می آید آسمان دیر قند می ساید
سفر تو کردی و من در جهان غریب شدم
بعد از تو... دست و دلم به عشق نمی رود...
ز دیده... می روی اما... نمی روی از یاد...
تو را نشد... میروم خویش را فراموش کنم...
لحظه لحظهی تو را خط به خط سرودهام رفتهایّ و رفتهاند شور و حال این خطوط!
کاش میشد بهش گفت . . . نبودنت اذیتم میکنه وصله یِ تَن
از کنارت می روم! مرگ دلم یعنی همین... عاشقت باشم ولی رفتن صلاح ما شود .
عطرِ تو در خیابانِ باران زدهِ پخش شده وتو نیستی
امتداد نگاه مان بهم رسید.. اما انقدر سرد بود؛ که منجمد شد
بی رحم ترین حالتِ یک شهر همین است باران و خیابان و من و جای تو خالی ...
تبر کشیدی و آخر به جانم افتادی تویی که آمده بودی بهار من بشوی
کدام وعده سبب شد به من رکب بزنی؟ رفیق دشمن بی اعتبار من بشوی
غمگینم چونان پیرزنی که آخرین سربازی که از جنگ برمی گردد ، پسرش نیست
شکنجه بیشتر از این که پیش چشم خودت کسی که سهم تو باشد به دیگران برسد؟
وقتی حصارِ فاصله ویران نمی شود تنها بخند و خاطره ها را مرور کن
جز مرگ پشت مرگ خبرهای تازه نیست محبوب من چقدر جهان بی وجود بود
پلکی زدیم و وقت خدا حافظی رسید ساعت برای با تو نشستن حسود بود
آلزایمر گرفتم یادم میره که فراموشم کردی...
دلم همیشه برای نگاهت تنگ است اگرنگاهت فرصتی داشت به یادم باش...
کاش می شد نروی تا تک و تنها نشوم بی تو دیوانه ترین عاشق شیدا نشوم
تویی بهانه آن ابرها که می گریند بیا که صاف شود این هوای بارانی
رفتی... آواره شد خانه ماندم غریبانه لعنت به بی کسی
موهایم سفید شد در انتظار کسی که قرار بود با عاشقی روسفیدم کند...