تو چنان در دلِ من رفته، که جان در بدنی...!
چنان دلبسته ام کردی که با چشمان خود دیدم خودم می رفتم اما سایه ام با من نمی آمد
جانان من است او
دوستت دارم سالروز عشقمون مبارک!
خوب خوبم تا تو در حوالی احوالم پرسه میزنی
گله ای نیست من و فاصله ها همزادیم / گاهی از دور تو را خوب ببینم کافیست
ذوق شعرم را کجا بردی؟ که بعد از رفتنت عشق و شعر و دفتر و خودکار آرامم نکرد...
عشق را هیچ... پایانے نیست... وقتے یار تویے...
میخواهم در خیالت گم شَوم دِگر پیدا نَشوم اجازه هست؟
یک نفر باشد که تمامش فقط سهم من باشد و تمام من، فقط سهم او.»
عشقم ؛ خندههایِ توست ... بخند بگذار مرداد را عاشقانه سر کنم
بیرحمترین معادله دنیاست! که هر قدر بیشتر دوستش داشته باشی کمتر میفهمد …!
دلم مثل حالم پریشونه امشب تو دلسوز من باش ...
تو آخرین کسی هستی که اولین بار عاشقت شدم...
وقتی گناهم تو باشی به جهنم که بهشت نمیروم!
دلم تنها بود ! تو از اینجا شروع شدی ...
آمدی با دل من بازی شطرنج کنی! شاه مغرورم و با دیدن تو مات شدم
کاش روزی برسد سهم دل من بشوی خسته ام بس که دعا کردم و بی پاسخ ماند...
فرق است میان آن که یارش در بر تا ان که دو چشم انتظارش بر در
یه دیوونه رو هیچکس نمیتونه آرومش کنه بجز اونیکه دیوونش کرده...
و دایره ی حضورت جهان را در آغوش می گیرد
کاش...این شب خاموش را با بوسه ای تابان کنی
مبادا هیچکس را مبتلای دل ...!
چشمی به تخت و بخت ندارم مرا بس است یک صندلی برای نشستن کنار تو...