من به تاریکیِ شب که پر از بی خوابیست به هیاهوی پر ابهامِ امیدی واهی نبضِ سرمای زمستانِ سکوت و به ولگردیِ تنهایی بی پایانم در غیاب تو و خورشید و بهار .... من نمی اندیشم من به یکرنگی شب به هماغوشی مهتاب و سحر من به زیبایی صبح اولین...
کفر من است و دین من دیده ی نوربین من آن من است و این من نیست از او گذار من
یک روز عمر من در کشتی ها تمام خواهد شد می خواهم مثل نوری که در آب ها فرو می رود در آب ها خاموش شوم می خواهم به دریا برگردم می خواهم به دریا برگردم
درد هجران تو آتش زده بر خانه ی دل… کشتی دل به غم هجر تو افتاده به گل…
تا تو حریف من شٖدی ای مه دلستان من همچو چراغ می جهد نور دل از دهان من ذره به ذره چون گهر از تف آفتاب تو دل شدهست سر به سر آب و گل گران من
می آیی با انار و آینه در دست هایت یک دنیا آرامش در چشم هایت و قناری کوچکی در حنجره ات که جهان را به ترانه های عاشقانه میهمان می کند. می دانم تاپلک به هم بزنم می آیی و با نگاهت دشت ها را کوه کوه ها را پرنده...
اندوه شعر نیست اندوه آدمیست که شعر میگوید…......
عشق بر شانهی هم چیدنِ چندین سنگ است گاه می ماند و ناگاه به هم می ریزد...
دلی دارم قرار اما ندارد.........
-سلام ای شب معصوم . میان پنجره و دیدن ؛ همیشه فاصله ایست . چرا نگاه نکردم ؟!…
آسمان که نشد، چرا درخت نباشم وقتی تو در من این همه پرنده ای؟ ذهنم پُر از لانه هایی ست که برای تو ساخته ام....
پوشیده چون جان می روی اندر میان جان من سرو خرامان منی ای رونق بستان من چون می روی بیمن مرو ای جان جان بیتن مرو وز چشم من بیرون مشو ای مشعل تابان من....
در یاد منی حاجت باغ و چَمنم نیست جایی که تو باشی خَبر از خویشتنم نیست...
مُشک را گفتند : ﺗﻮ ﺭﺍ ﯾﮏ ﻋﯿﺐ ﻫﺴﺖ، ﺑﺎ ﻫﺮ ﮐﻪ ﻧﺸﯿﻨﯽ ﺍﺯ ﺑﻮﯼ ﺧﻮﺷﺖ ﺑﻪ ﺍﻭ ﺩﻫﯽ! ﮔﻔﺖ: ﺯﯾﺮﺍ ﮐﻪ ﻧﻨﮕﺮﻡ ﺑﺎ ﮐﯽ ﺍﻡ، ﺑﻪ ﺁﻥ ﺑﻨﮕﺮﻡ ﮐﻪ ﻣﻦ ﮐﯽ ﺍﻡ!
چون قیاسش می کنی با من، پس از من هرکسی هرچه گوید عاشقم... میگویی: اصلا نیستی
کوه وقتی که سنگین می شود سینه اش ازخون رنگین می شود عشق را هرکسی دامان گرفت لاجرم یک عمر غمگین می شود
تو را عاشقانه می بوسم تا با گرمی نفسهایم ، به لبانت جان دهم و با گرمی نفسهایت ، جانی دوباره گیرم دوستت دارم با همه هستی خود ، ای همه هستی من و هزاران بار خواهم گفت دوستت دارم را
خواب دیدم که شعر و شاعر را هر دو را در عذاب میخواهی از تعابیر ِ خواب ها پیداست خانه ام را خراب میخواهی!!! خانه ام را خراب می خواهی؟! دست در دست ِ دیگری برگرد! خانه ام را خراب خواهی کرد..........
خدا عمری به من بدهد پیر شدنت را نظاره کنم ! غر زدنت را....... موهای کم پشت سپیدت را...... نگاه مهربانِ از پشتِ عینکت را....... چالِ گم شده زیرِ چین و چروکِ صورتت می بینی من تا کجا ........ خودم را با تو تصور میکنم…! من کنارت میمانم تا ثابت...
ابر آمد و باز بر سر سبزه گریست بی باده ارغوان نمیباید زیست این سبزه که امروز تماشاگه ماست تا سبزه خاک ما تماشاگه کیست
آنقدر بر شیشههای بخار گرفته شهر حرف اول نام تو را نوشتهام دیگر مردم شهر می دانند نام زیبای تو با کدام حرف شروع میشود
به خواب رفتنم از حسرت هماغوشی ست که بهترین هدیه، واقعا فراموشی ست....
تو را باور دارم از میان اشک ها و خنده ها تو را باور دارم حتی اگر از هم دور باشیم تو را باور دارم حتی صبح روز بعد آه وقتی سپیده نزدیک می شود آه، این احساس هم چنان در قلبم است مگذار زیاد دور شوم، مرا پیش خود...
احوال دل، آن زلف دو تا داند و من راز دل غنچه را، صبا داند و من بی من تو چگونهای، ندانم؟ اما من بی تو در آتشم، خدا داند و من