پنجشنبه , ۱ آذر ۱۴۰۳
تو را بی روسری دیدم عجب طوفان دل چسبی تشکر باد تابستان، مراد این دلم دادی!...
آغوشتهر چهار فصل"تابستان" است......
تابستانفصل چیدنعاشقانه های من از تُ ست......
بگذر تابستان بگذرحال من با تو خوب نمیشودپاییز حال مرا خوب میشناسد......
در تابستان جا مانده املبخندی بزن و...هدیه کن پاییز را !...
تابستانابرها دستشان خالی است آفتابی نمی شوند...
هوا خواه "توام"چو "تابستان"به گرمای "مُردادش"...
چشمانت حکم تیر که می دهند،تابستان آغاز می شود. ....
زمستان دست های تو خود شعریستبه بلندای پروازو گرمای تابستان...
پسرم!یک بهار، یک تابستان،یک پاییز و یک زمستان را دیدی،زین پس همه چیز این جهان تکراریست،جز مهربانی......
تا وقتی تو هستی که دستانم را بگیری،آرزو میکنم هر روز زمین بخورم!کاش تابستانها هم برفی بود !...
بانو بهار برای قامت تو سبز می شود پاییز از شرم نگاهت میریزد ️تابستان تب چادرت را دارد و زمستان از نبودنت یخ میزند...
فرقی نداردروزهای تابستانیا شب های زمستانبی توهمه چیز طولانیست...
تابستاندرگذراستیک کف دست شعرپشت سرشمدادم رابرای شعرهای پاییزیتراشیده ام...
آیا برایت پیش آمده که در تابستان برایشان سایبان باشی و در بهار ترکت کنند؟من تجربه کردمو از آن زمان همه ی فصل هایم پاییز است......