از چپ و راست بلا پشت بلا می آید و شگفت این که فقط بر سر ما می آید
تو مگو همه به جنگند و ز صلح من چه آید تو یکی نه ای هزاری تو چراغ خود برافروز
ای خوشا روزا که ما معشوق را مهمان کنیم دیده از روی نگارینش نگارستان کنیم
دیگران را عید اگر فرداست ما را این دمست روزه داران ماه نو بینند و ما ابروی دوست
خوبتر از تو نقشبند ازل هیچ نقشی نبست در اول
تو به قیمت ورای دو جهانی چه کنم قدر خود نمی دانی
عید فطر است بگو فطریه مان گردن کیست ؟! هر دو عمری ست که مهمان دل هم شده ایم!
اگر قصابم از تن واکره پوست جدا هرگز نگردد جانم از دوست
غم هجران تو، ای دوست، چنان کرد مرا که ببینی نشناسی که منم یا دگری؟
آخر ای باد صبا بویی اگر می آری سوی شیراز گذر کن که مرا یار آنجاست
تو اگر باشی و من باشم و باران باشد به بغل می کشمت گر چه خیابان باشد!!
دلم گرفته هوایم عجیب بارانیست دلِ شکسته ام انگار رو به ویرانیست
ای مه عید روی تو ای شب قدر موی تو چون برسم بجوی تو پاک شود پلید من
تنی آلوده ی درد و دلی لبریز غم دارم ز اسباب پریشانی ترا ای عشق کم دارم
به قدر مهر من ای دوست مهربان نشدی رفیق تن شدی اما ، رفیق جان نشدی
هنوز نقش وجود مرا به پرده هستی نبسته بود زمانه، که دل به مهر تو بستم
اینکه مردم نشناسند تو را غربت نیست غربت آن است که یاران بِبَرَندَت از یاد
پر کرده ام از عطر هوایت چمدان را در شهر شما تحفه محبوب همین است
به روز ِ معرکه ایمِن مشو ز خصم ِ ضعیف که مغز ِ شیر برآرد چو دل ز جان برداشت
گاه آن کس که به رفتن چمدان می بندد رفتنی نیست! دو چشم نگران می خواهد!
دلبر آمد پی تعمیر دل ویرانم لیکن آن وقت که این خانه ز تعمیر افتاد
اغوش توست خانه ی من راست گفته اند که هیچ جا ، خانه ی آدم نمی شود
زبان روزه خدایا نمی کند باطل مدام حسرت وصل نگار را خوردن؟؟
دَر کِلاسِ عاشِقی شاگِردِ نو پایَت مَنَم می نِویسم با غَلَط: «مَن دوصطَط دارَم فَغَت