من از افتادن نرگس به روی خاک دانستم که کس ناکس نمی گردد از این افتان و خیزانها
نیست امروز شکست دلم از چشم پرآب دایم این خانه خرابست ازین خانه خراب
جان چه خونها خورد تا از صفحه دل پاک کرد نقطه سهوی که نامش را سویدا کرده بود
شمع اگر کشته شد از باد مدارید عجب یاد پروانهٔ هستی شده بر باد کنید
تا قیامت در کف خاکی که نقش پای اوست دل تپد، آیینه بالد، گل دمد، جان بشکفد
مستم زدو چشم نیمه مستش وز پای در آمدم ز دستش
بشارت می دهد هر دم عصای پیر در دستم که مرگ اینجاست یا اینجاست یا اینجاست یا اینجا؟
آنکه شمشیر ستم بر سر ما آخته است خود گمان کرده که برده ست، ولی باخته است
نسیمِ بادِ صبا دوشم آگهی آورد که روزِ محنت و غم رو به کوتهی آورد
به ویرانی این اوضاع هستم مطمئن ز آن رو که بنیان جفا و جور بی بنیاد می گردد
تپیدن های دل ها ناله شد آهسته آهسته رساتر گر شود این ناله ها فریاد می گردد
ای کاش که دلقک شده بودم و نه شاعر در کشور من ارزش انسان به نقاب است
زنده را تا زنده است باید به فریادش رسید ورنه بر مزارش آب پاشیدن چه سود؟
سعدی نیک و بد چون همی بباید مرد خنک آنکس که گوی نیکی برد
دیدی آن قهقههٔ کبکِ خرامان حافظ که ز سرپنجهٔ شاهینِ قضا غافل بود
ز غصه صدهزاران قصه دارم ولی پیش که خوانم؟ با که گویم؟
عشقی که از وجود تو افتاده در دلم امروز بیشتر شده، فردا زیادتر ...
آه ای وطن ِمضطربِ رنج کشیده! یک روز مگر بوده که تو داغ نبینی؟
غمین باد آنکه او شادت نخواهد خراب آنکس که آبادت نخواهد
جاودان از دور گیتی کام دل در کنارت باد و دشمن بر کنار
نام نیک رفتگان ضایع مکن تا بماند نام نیکت پایدار
همه نامداران ایران زمین گرفتند بر پهلوان آفرین
منجنیق آه مظلومان به صبح سخت گیرد ظالمان را در حصار
چو آرزو به دلم خفته ای همیشه و حیف که آرزوی فریبنده ی محال منی