گر نیم شبی مست در آغوش من افتد چندان به لبش بوسه زنم کز سخن افتد
من مشکلم با بوسه هایت حل نخواهد شد چندیست در سر فکر جنگی تن به تن دارم
شب فراق که داند که تا سحر چند است مگر کسی که به زندان عشق دربند است
آن سفرکرده که صد قافله دل همره اوست هر کجا هست خدایا به سلامت دارش
فکر بلبل همه آن است که گل شد یارش
یاری که باری از دل ما کم کند کجاست؟
دل فدای تو چون تویی دلبر جان نثار تو چون تویی جانان
امروز زمانه نوبت ماست
زندگی کردنِ من مُردنِ تدریجی بود آنچه جان کند تنم عمر حسابش کردم
سهل باشد همه بگذاشتن و بگذشتن کاین بود عاقبت کار جهان گذران
ﭼﻮﻥ ﻧﻴﺴﺖ ﺩﺭ ﻋﺎﻟﻢ ﺳﺨﻨﻰ ﺟﺰ ﺳﺨﻦ ﻳﺎﺭ ﻣﺎ ﺭﺍ ﺳﺨﻨﻰ ﺟﺰ ﺳﺨﻦ ﻳﺎﺭ ﻧﮕﻮﻳﻴﺪ
خون می چکد از دیده در این کنج صبوری این صبر که من میکنم افشردن جان است
گر بدانی شوق دیدارت چه با دل می کند
روزی که نمانَد دِگری بر سر کویَت دانی که زِ اغیار وفادار ترم من
بر دو جهان نمی دهم، یک سر تار موی تو
من تو را اندازه یِ یک عشقِ زیبا ، دوست دارم
به انگشت عصا پیری اشارت میکند هردم که مرگ اینجاست یا اینجاست یا اینجاست یا اینجا
بی گمان سخت ترین حادثه مرگ است ولی می شود مرگ در آغوش تو آسان باشد
در همه شهر خبر شد که تو معشوق منی
طراحی لبهای تو هنگام تبسم تصویر ترک خوردن صد باغ انار است
از تو تصویری ست در من جاودانه جاودانه
دل من ز غصه خون شد دل او خبر ندارد
رسیدن تو را اگر کسی خبر بیاورد بعید نیست از دلم که بال دربیاورد
او ز ما فارغ و ما طالب او در همه حال