ستاره ای نه مهی نه فرشته ای نه گلی نه که هرچه گویمت آنی چو بنگرم به از آنی
قهوه ای تلخ است گاهی روزگارانم ولی یک نگاه ناز تو آن را چه شیرین میکند
به لب آمده ست جانم، تو بیا که زنده مانم
ز معشوقان نگه کاری تر از حرف دلاویز است
بعد تو در شهر دیگر دختری زیبا نبود مثل احساس از دلم انصاف را هم برده ای
من سرم را شیره میمالم که یادت نیستم پشت حجمی بیخیالی دوستت دارم هنوز
از سر نمیروی چگونه از دل برانمت سلطان دل شدی و من دوست دارمت
پرواز نمی خواهم، از بس که قفس زیباست من مشتری حبست، این حصر حصاری چند؟
بایک تبسم شهر را برهم زدی بی اختیار می ترسم از... خندیدنت آخربیاید زلزله...
روح تو را که دید خدا، گوهر آفرید احساس را دمید به گل، دختر آفرید
گرچه خوشبخت است هر کس که پسر دارد ولی غالباً لطف خدا مشمول دختردارهاست
گاهى میان چند خبرچین به من بخند دامن بزن به شایعه ى با تو بودنم
کاش می گفتم به تو این دل که با خود می بری روزگاری دلبری می کرد و خاطر خواه داشت!
حاصلی از هنر عشق تو جز حرمان نیست آه از این درد که جز مرگ مَنَش درمان نیست...
گر نگشتم شاد و خندان از تو ای قاصد مرنج ذوق پیغام و خبر چون لذت دیدار نیست
آنکه خود را نفسی شاد ندیدست ، منم
مرنج اگر نشدم مضطرب ز آمدنت چراغ دیده "نَمی" داشت دیر روشن شد
از من تو با هر فرصتی که پیش می آید دل می بری ای اتفاق غیر تکراری
آن باد که آغشته به بوی نفس توست از کوچه ی ما کاش گذر داشته باشد...
از بیش و کم عشق همین بس که دل ما با طاقت کم حسرت بسیار کشیده است
بانوی دنیایَم ، شب هایَم آرام میگیرند وقتی پیراهنِ چهارخانه ی تنِ تو ، خانه قلبم میشود
و از آن روز که با عشق تو جوشید دلم بودنت خوب ترین حادثه ی دنیا شد!
ساقی بیا که از مدد بخت کارساز کامی که خواستم ز خدا شد میسرم
خون دل ها خوردم و بازیچه ی دنیا شدم ای خدا رحمی براین آواره ی تنها بکن