بانوی دنیایَم ، شب هایَم آرام میگیرند وقتی پیراهنِ چهارخانه ی تنِ تو ، خانه قلبم میشود
و از آن روز که با عشق تو جوشید دلم بودنت خوب ترین حادثه ی دنیا شد!
ساقی بیا که از مدد بخت کارساز کامی که خواستم ز خدا شد میسرم
خون دل ها خوردم و بازیچه ی دنیا شدم ای خدا رحمی براین آواره ی تنها بکن
دوست دارم که تورا وصف کنم پیش همه ترس دارم که دل از جمع و جماعت ببری
ما را زمانه رنجکش و تیره روز کرد خرم کسیکه همچو تواش طالعی نکوست
یک ذرّه بویِ عشق به هر جا که باد بُرد مؤمن ز دین برآمد و صوفی ز اعتقاد
تنم بپوسد و خاکم به باد ریزه شود هنوز مهر تو باشد در استخوان ای دوست
از چپ و راست بلا پشت بلا می آید و شگفت این که فقط بر سر ما می آید
تو مگو همه به جنگند و ز صلح من چه آید تو یکی نه ای هزاری تو چراغ خود برافروز
ای خوشا روزا که ما معشوق را مهمان کنیم دیده از روی نگارینش نگارستان کنیم
دیگران را عید اگر فرداست ما را این دمست روزه داران ماه نو بینند و ما ابروی دوست
خوبتر از تو نقشبند ازل هیچ نقشی نبست در اول
تو به قیمت ورای دو جهانی چه کنم قدر خود نمی دانی
عید فطر است بگو فطریه مان گردن کیست ؟! هر دو عمری ست که مهمان دل هم شده ایم!
اگر قصابم از تن واکره پوست جدا هرگز نگردد جانم از دوست
غم هجران تو، ای دوست، چنان کرد مرا که ببینی نشناسی که منم یا دگری؟
شاخه تا آمد به برگش خو کند پاییز شد
آخر ای باد صبا بویی اگر می آری سوی شیراز گذر کن که مرا یار آنجاست
بی مگس هرگز نماند عنکبوت رزق را روزی رسان پر می دهد
تو اگر باشی و من باشم و باران باشد به بغل می کشمت گر چه خیابان باشد!!
مقدار یار همنفس چون من نداند هیچ کس ماهی که بر خشک اوفتد قیمت بداند آب را
دلم گرفته هوایم عجیب بارانیست دلِ شکسته ام انگار رو به ویرانیست
ای مه عید روی تو ای شب قدر موی تو چون برسم بجوی تو پاک شود پلید من