در جادهی خیال! عبور ِتو؛ بی مجوز قانونیست...
اکنون جهانم فردای فرداها روز و شب در تو و عشقت خلاصه گشته است.
من رها گشته در خود ادغام گشته درتو از من تا تو راه گریز نمانده است.
سیب در دستانت چیده! بوییده! تاوان طرد شدنم را چشیدهام.
شب!! ماه و ستارهها؛ دست در دست هم؛ از جانب چشمانت با نسیم همره میشوند و با عطرِ لبانت یواشکی بوسهای بر پیشانیم مینشانند...
درد بسیار غمگینم!! همچون ماهی در آب؛ اشک میریزم محو میشود؛ و دردم پنهان...
“سکوت” را “ترس” “عشق” را “عادت” کاش!! خورشیداز سوی چشمانِ تو طلوع کند.
همانند موج به آغوش میکشانم؛ ساحل تنهایی را...
من هر صبح چشمانم را در دریای پُرتلاطمِ خاطراتت؛ غُسل میدهم!
طلوعِ آبی مهرت را؛ پژواکِ سرخ صدایت را؛ تک تک لبخندهای مستانهات را بر دیوارِ من فرودآور؛ من در تب غرور دفن شده ام محتاج توام
شب را دوست میدارم؛ چُنان که چشمانت! آن دو درّ سیاه درخشان، را دوست میدارم؛
بِمانند؛ موجی خروشان و پراستقامت؛ بر صخرههای سهمگین روزگار برخورد میکرد؛ و آرامش را نثارمان میکرد. پدر پدر! پدر
جریان دارد رنگینکمانی از عشق در رگهایَم مرا با هر باران به یاد بیاور.
آفتاب نگاهت همچو نور خورشید نوازش میکند زنبقهای احساس دلم را از من مگیر آفتاب را...!
صورت ماهت به آسمان سیاه افکارم نور می پاشد مثل ماه
صید دریای خیال خوشبختی هفت رنگ آسمان.
خاطرات خاک خورده دردهای نهان شعرهای بی مخاطب سوغات جمعهها.
صبحِ بهشت نواختنِ ملودی رُستن حوالی دستانت نوازش گیسوانم هم آوا با آفتاب نگاه...
گلزار نگاهت بر سرابِ بیابانهای سوزانِ دل سایه افکندهست
هر سپیده از دریچهی چشمانت آفتاب بر گونههای شبنم احساس میتراود و جهانم را بوسه باران
شرارههای اهریمنی نگاهت به آتش کشید جانم را
نمکگیر دستانت آغوش زمینیَم
زندگی... انارهای ترک خورده ای ست در سینه ی مرگ