پنجشنبه , ۱ آذر ۱۴۰۳
هرچقد شکر بریزم و چای کوفتی راهم بزنم..نبودنت تلخ است!...
امروز جمعه نیست، ولی با نبودنتمانند عصر جمعه ی تهران دلم گرفت...
تلخی نبودنت را این شب ها با یادت شیرین می کنم....
در کافه ی قرارمان صندلی خالی نبودنت را فریاد می زند...
نمیشود گریز زد از اندوه شب تار تا نبودت حکمرانی میکند بردلِ خسته ی تنهایم ....
فکر نکن کم آورده ام نشسته امنه!دارم نبودنت را از این دوش به آن دوش می کنم...
کاش میشد بهش گفت . . .نبودنت اذیتم میکنه وصله یِ تَن...
ماماننبودنت جمعه هایی استپر از دلتنگی...من هر چه بلد باشمنداشتنت رو نابلدم...
روزگار، نبودنت را برایم دیکته می کند و نمره ی من باز می شود... صفر! هنوز نبودنت را یاد نگرفته ام...
بگذار اعتراف کنم که دلم در چه حالی ستبدجور از نبودنت شاکی ستهر جا هستی برگرد که اصلا حالم خوب نیست......
دلم از نبودنت پر است ، آنقدر که اضافه اش از چشمانم میچکد !...
تو برفی آرام می باری و می روی و من یک عمر نبودنت را چکه خواهم کرد!...
کسی که نبودنت رواحساس نکنه،مطمئن باش وجودت روهم حس نمیکنه......
برف ببارد یا بارانبرای باور زمستان همین جای نبودنت کافی ست!...
چقدر جای تو خالیست اینجا کنارِ من ...و یلدایی که یک دقیقه بیشتر از شب های دیگر ؛ نبودنت را به رُخ میکشد !...
اشک هایم که سرازیر می شونددیر نمی پاید که قندیل میبندندعجب سرد است هوای نبودنت …...
نمیخواهم باور کنم اما... دارم زده میشوم از نبودنتشاید دیگر برگردی هم مهم نباشد...