هرچقد شکر بریزم و چای کوفتی را هم بزنم.. نبودنت تلخ است!
امروز جمعه نیست، ولی با نبودنت مانند عصر جمعه ی تهران دلم گرفت
تلخی نبودنت را این شب ها با یادت شیرین می کنم.
در کافه ی قرارمان صندلی خالی نبودنت را فریاد می زند
نمیشود گریز زد از اندوه شب تار تا نبودت حکمرانی میکند بردلِ خسته ی تنهایم .
فکر نکن کم آورده ام نشسته ام نه! دارم نبودنت را از این دوش به آن دوش می کنم
کاش میشد بهش گفت . . . نبودنت اذیتم میکنه وصله یِ تَن
مامان نبودنت جمعه هایی است پر از دلتنگی... من هر چه بلد باشم نداشتنت رو نابلدم
روزگار، نبودنت را برایم دیکته می کند و نمره ی من باز می شود... صفر! هنوز نبودنت را یاد نگرفته ام
بگذار اعتراف کنم که دلم در چه حالی ست بدجور از نبودنت شاکی ست هر جا هستی برگرد که اصلا حالم خوب نیست...
دلم از نبودنت پر است ، آنقدر که اضافه اش از چشمانم میچکد !
تو برفی آرام می باری و می روی و من یک عمر نبودنت را چکه خواهم کرد!
کسی که نبودنت رو احساس نکنه، مطمئن باش وجودت رو هم حس نمیکنه...
برف ببارد یا باران برای باور زمستان همین جای نبودنت کافی ست!
چقدر جای تو خالیست اینجا کنارِ من ... و یلدایی که یک دقیقه بیشتر از شب های دیگر ؛ نبودنت را به رُخ میکشد !
اشک هایم که سرازیر می شوند دیر نمی پاید که قندیل میبندند عجب سرد است هوای نبودنت …
نمیخواهم باور کنم اما... دارم زده میشوم از نبودنت شاید دیگر برگردی هم مهم نباشد