آبی که بر آسود زمینش بخورد زود دریا شود آن رود که پیوسته روان است
دردا و دریغا که در این بازی خونین بازیچه ایام دل آدمیان است
آهوان، گم شدند در شب ِ دشت آه از آن رفتگان ِ بی برگشت
خیال دیدنت چه دلپذیربود... جوانی ام در این امید پیر شد! نیامدی و دیر شد...
تا نیاراید گیسوی کبودش را به شقایقها صبح فرخنده در آیینه نخواهد خندید ...
بسترم صدف خالی یک تنهاییست و تو چون مروارید گردنْآویزِ کسانِ دگری
تو در من زنده ای... من در تو... ما هرگز نمی میریم...
ساز هم ، با نفس گرم تو آوازی داشت بی تو دیگر سر ساز و دل آوازم نیست
دوشَت به خواب دیدم و گفتم: خوش آمدی ای خوش ترین خوش آمده بار دگر بیا!
من چه گویم که غریب است دلم در وطنم
چه غریبانه تو با یاد وطن می نالی من چه گویم که غریب است دلم در وطنم...
خون میرود نهفته از این زخم اندرون ماندم خموش و آه که فریاد داشت درد...
باز آی دلبرا که دلم بی قرار توست وین جان بر لب آمده در انتظار توست
مرا زِ عشق تو این بس که در وفای تو میرم
هوای آمدنت دیشبم به سر میزد نیامدی که ببینی دلم چه پر میزد
سر کشیدم تو را... و تشنه ترم ...
بی چاره دل که غارت عشقش به باد داد ای دیده خون ببار که این فتنه کار توست
وقت است که بنشینی و گیسو بگشایی...
قصه ها هست ولی طاقت ابرازم نیست...!
مرو که با تو هر چه هست می رود
عاشق آن نیست که هر دم طلب یار کند عاشق آن است که دل را حرم یار کند
چه غریبانه تو با یاد وطن می نالی من چه گویم که غریب است دلم در وطنم
ای عشق همه بهانه از توست من خامشم این ترانه از توست
نشود فاش کسی آنچه میان من و توست تا اشارات نظر نامه رسان من توست