پنجشنبه , ۱ آذر ۱۴۰۳
به یاد دارم وقتی بچه بودم خودکارهایش را دزدیدم و تمام خودکارهایش را بوسیدم. وبعد خودکارهارابردم وروی تخت لالاکردم وخوب آنهارا بوییدم تمام خودکار عطر پیراهنش رامیدادوقتی بابا آمد خانه ازمن پرسید چرا لب هایم آبی شده،ومن گفتم خودکارهایت رابوسیدم والان هم خودکارهایت خوابندوبا همین یک جمله تاآخر ماجرا را رفت کهنفسی که می کشم تو هستی؛خونی که در رگ هایم می دودو گرمایی که دراین سرمای بی رحم زندگی نمی گذارد یخ کنم.امروز بیشتر از دیروز دوست...
با خودکارِ مشکیتُخمِ اندیشه یِ سبز می کارمدر بطنِ سپید کاغذ ....
هر چه آمد به سرم زیر سر خودکار است...
رگ هامان کبودببار خودکار!...
حنجره ام را می فروشم و به جایش خودکار می خرمبه راستی حنجره ای که عشق را فریاد نزند به چه کارمان می آید ؟!شیوا احمدی الف...
*خودکار بود و کاغذ.. گاهی غلط گیر هم نگاهش ب آن ها می افتاد.. او هم مراقب بود... مراقب جوانی کاغذ و خودکار..کاغذ می نشست و خودکار برایش مینوشت.. حال گاهی عاشقانه هایش را و گاهی دردودل هایش را... در این میان.. غلط گیر کم و بیش میپوشاند اشتباهات خودکار را.. کاغذ هم میفهمید اشتباهات را... اما ب روی خودکار نمی آورد این لکه های کوچک را... خودکار آنقدر نوشت و نوشت ک.. کاغذ پر شد...کاغذ رسما بی فایده شد... اما... غلط گیر باز هم...
پدر مثل خودکار میمونه،شکل عوض نمیکنهولی یه دفعه می بینی نمی نویسهمادر مثل مداد میمونه،هر لحظه تراشیده شدنش رو می بینی تا اینکه تموم میشه...
من به تمامِ چیزهایی که از تو خاطره ساخته اند ، ایمان آورده امبه ساعتِ شماطه دار رویِ میز ، به عطرِ نان ، و سَر رفتنِ قهوه یِ اولِ صبح ، به شوقِ زنگ هایِ وقت و بیوقت ، به جوهرِ آبیِ خودکار و به تمامِ اتفاق هایِ ساده یِ زندگیمن حتی به روزمرگیهایِ منتهی به دلتنگی هم ایمان آورده ام ......
ذوق شعرم را کجا بردی؟ که بعد از رفتنت عشق و شعر و دفتر و خودکار آرامم نکرد......