شنبه , ۲۹ دی ۱۴۰۳
روحم می سوزد،مانند رقص شیره انجیر،بر پوست تن.در رگ هایم جاری است،شراره های آتش.روح سرکشم،در اسارت تن درآمده،گوشه نشین این قفس؛دیگر در کالبد تن نمی گنجد.شوق رهایی دارد،پرواز،آزادی....
چه بیهوده ریشه ایدر خاک.چه بیهوده شاخه ای.چه بیهوده میوه ای!چه بیهوده سایه ایبر خاک....
من در این باغ پر هیاهو روحم پرواز می کند تا بلندای شادیتا بوی خوش شمعدانی.به این سو،به آن سو.بوی نعناع، بوی پونهدر هوا پیچیده،سرمست کننده،گیرا.نکند کسی ناغافل آنرا از ساقه چیده؟قامت پونه شکسته،اما بویش در هوا پیچیده!...
«سایه ی امید»قامتش خمیده،روحش رنجور،جسمش تکیده.مویش سفید،دلش گرفته. خسته از جبر زمانه،ملول از مردمان،گوشه گیر، آزرده،زخم خورده از روزگار.کوله باری از غم و غربت را می کشد بر دوش،اما برای شادی بی قرار.با پاهای بی جان و سنگین،لنگ لنگان و آهسته،افتان و خیزان،گام می گذارد او،در خفا و سکوت شب ها،به آن سوی خاک زمین،می رفت و می رفت و می رفت،اما بی صدا اشک می ریخت،تنها شانه هایش می لرزید.چشمانش تاریک و خاموش...
«دیو»مردی فریاد کشید،صدایش در حیاط خانه پیچید،گنجشک پرید،شادی پر کشید.پسرک تنها لرزید،ترسید،تهدید، تهدید، تهدید.کسی اشک پسرک را ندید.اما ای کاش کمی تردید.پیرزن همسایه ناامید.پسرک از خودش پرسیدآیا مرا ندید؟دستی رفت به هوا،کودکی رفت به فنا،و زنی که رفت تنها.در بینشان رازها،در دل هایشان غم ها.بغض ها، اشک ها.پسرک، پیش رویش دردی بی انتها.بی پناه، بی گناه،سرخورده، پژمرده.در تنش، روحش، زخم ها،همه پنهان....
«سرود سرور»تو را می شناسم،گویی تورا جایی دیده ام،صدایت را شنیده ام.تو از دل شاهنامه آمدی،به دل انگیزی زال و رودابه،به دلنشینی رستم و تهمینه.روح نوازی، دل نوازی، چشم نوازی،به مانند عاشقانه های سعدی.آشنای دیرینه ای، با جان من قرینی،مانند متل های شیرین مادربزرگ،یا که حافظ خوانی شب های بلند یلدا،زیر کرسی.تو حس خوب گذشتن از آن کوچه ای هستی،در ییلاق های مازندران،با دیوارهای کاهگلی،که شاخه های گیلاس و زردآلو آن را در ...
«کیمیا»روزی در این دشت فراخ،سبزه ای می روید،همنشین گلی می شود،به یاد تو،اورا با لبخند در آغوش می گیردو از تو، به او می گوید.هر شامگاه،صدای باد را می شنودو نجواهای مرا، می آورد به یاد؛نغمه هایی که از دل تنهایی، می پیچیددر گوش باد.در سحرگاه،سرمست می شود با قطره شبنم،می رود رو با آسمان.ناگه گویی در گوش گل، از تو می گوید.گل می شکفد.در نهان خانه قلبش،یاد تو را می می پروراند؛می شود آفتاب گردان!اندکی از من د...
«رقص سایه و نور»در چشمان من، افکنده ای غم.گم شده در لحظه های خیالت.چشم انتظار نور تو،من در سایه تاریک هم.سرگردان در جاده ی بی پایان،آشفته، پریشان.نور ماه با رخ تو روشن.من سایه ای در دل تاریک بیابان.چه خواهد شد اگر راهم با خیال نورانی تو شود روشن؟بی درنگ خواهم شکفت،در شبانگاه همچون گلشن.در نگاه تو گویی گم شده ام،در نگاه تو گویی گشودم چکامه ای دیگر از ماه.به راه عشقت پیوسته ام اما،سایه های تاریک هنوز در پیش راه،لیک...
«ارمغان»کاش به این کنج خراب خلوت ما هم کلاغی سر می زد،به اینجا پر می زد.کاش در این خاک خشک ترک خورده ما سبزه ای جوانه می زد،جوانه در این ویرانه می زد.کاش در این سرای سرما زده ی ما باغچه ای بود و در آن میخکی پیچ می زد،امیدی در دل هیچ می زد.ای کاش.پنداشتم که می و مستی و ساغر و ساقی،شاهد می شودپنداشتم که ساز و آواز و مطرب و طرب،شاهد می شود،آرام جان می شود،می شود اما...به خون دل و اشک دیده می شود.به اشک دیده، نقش تو در خ...
در من چیزی کم بود.در من چیزی نبود.میان من و زندگی،میان من و شادی،روشنایی گم بود.دیروز سرد،امروز تیره،فردا پر درد.دیگر وقت آن رسیده که تاریکی بیاید.دیگر وقت آن رسیده که مرگ بیاید، و این جان نیمه جان را بستاند.در من تو کم بودی.در من گرمای تو نبود.در من نور تو گم بود.گاه گویی تمام وجودم برایت درد میکند.نفس هایم به شماره می افتند.قلبم می لرزد،برای نبودنت.چه می توان کرد کهامیدم تو،مقصدم تو،گرمی ام توو این ت...
باید گذر کرد،باید گذشت،همراه جوش و خروش نهرو من، مسافر مسیر آب حال خواه برکه باشدخواه سراب،یا که مرداب.مقصد رهایی است.باید بود رها،رها شد و رها ماند،در هوای مه گرفته کوچه.مثل کوچه در حسرت رهگذرم.من و کوچه ناجی همیم .من و کوچه تنها مانده ایم،می شنوی؛ تنها!هیچ...
این منم،اثیری بی قرار،اسیری تنها،پژواک سه تار،در زندان تن،در قالب مرد،که هر شب را با امید تو سحر می کند.در نبود تو،گویی که جهان هیچ است.این منم،کویری پر سراب،دشتی پر از مرداب،شوره زاری در اندوه آب،سبزه زاری نیازمند آفتاب،که هر شب ناله هایم در سکوت زمین می پیچد.این تویی،آزاد و رها،خاموش و تنها،گریزان از ما،اما مرو که در پناه مهتاب،خوش تر ز نگاه تو نیست.علی پورزارع «هیچ»...
هراس تنهایی است،شب تنهایی،سرما تنهایی.رود زیبایی است،چشمه زیبایی،نگاه تو زیبایی.روح از تو لبریز است،یاد از تو لبریز،جان از تو لبریز.تو را دیدم مست شدم،تو را دیدم خندیدم،تو را دیدم هست شدم.<هیچ>...
هوای مطبوعی بود،رود از کنار ما می گذشت،تا دوردست دامنه جاری بود،ریشه های پرتقال های پایین دست را سیراب می کرد،شالیزارهای کنار تپه را غرق آب می کرد.درخت خرامان باد،گل عطر افشان،بازی ماهی ها پیدا بود.در جنگل های مابلبل آواز خوان،پروانه رقص کنان،داروگ شیدا بود.نسیم در سر راه خود،به اوجی های کنار آب سر می زند.فرصت زندگی به هوای خنک جنگل ما می پیچد،و کس چه داند که آن چیستعلی پورزارع «هیچ»...
جوی آبی پر آب،سبزه هایی زیبا،بوی گل ها در هوا،بلبلی آواز خواند.در کنار جوی، باغی آباد،حصارش از سرو بلندخوشه های انگور،دانه ها به رنگ ارغوان،بوته های خوشرنگ،مرد باغبان خندان.صدایش را می شنیدم از دور،لب آن آب روان.پای من در آب.من چه شادم امروز.علی پورزارع «هیچ»...
طبیب نُسخه ای برایم نپیچ بُغچه ام را گره زده ام میدانم که درمان در رفتن است طبیب نُسخه ای برایم نپیچ آروین شاه حسینی...
به زیبایی/ دلم پُر شد/ از عشقِ ناب و گیرایی/ اهورایی/ در این احساسِ شیدایی/ و این امواجِ رویایی/ تویی نامنتهای شورشِ دل/ برایم هست مشکل/ کشم پای دلم را، از دلِ کویت/ نجویم، روی دلجویت!زهرا حکیمی بافقی (کتاب ترنّم احساس)...
در درون شهر کوران دردها دارم ز بینایی!...