سه شنبه , ۱۳ آذر ۱۴۰۳
از من مپرسچگونه ای امروز؟!تا او طلوع نکندهمه روزهای منغروب جمعه است...
به دنبال طلوع ام با چراغِ خاموش...آریا ابراهیمی...
هر صبحبا طلوع چشمانتجرعه جرعهنگاه مست تو راچون چای قندپهلوسر میکشم...
چه بی موقع رفتی...تازه داشت شباهتغروب و گونه هایم...طلوع و موهایم...انار و لب هایم راباورم میشد ......
سپیده آمد و باز همطلوعِ سوسن هاست واز مژه های علف های دشتشبنم چو اشک می ریزددرخت ها همه آوازهای غمگینندکه منتظرِ نورِ زردِ خورشیدندآه! روزها بی حضورِ روی توای آفتابِ جهانچه ساکت و سرد استو من که به دوردست هابه جستجوی تو رفتم...بیا و زندگی ببخشبه این پرندهکه پَر زدن نمی داندهنوز اشک های غریبانهبَهرِ لقمه ی نانهنوز بلورِ قلب های شکستهبَهرِ ذرّه ی مهربیا به خاطرِ گُل های نیم بشکفتهکه در پیِ نورند وفانوس های آ...
تو ای یارِ محبوب، خورشیدِ زیباکه در خانه ی منطلوع کرده ای بازباد اکنون دگر پشتِ این شیشه هانغمه ای شاد را می نوازدو دیریست کاین نغمه ها رابه صبحی مه آلودهنشنیده ام من......
موهایت را پریشان کنبه کنار پنجره برو و آسمان رابه نظاره بنشینبی تردید عطر گیسوانتخورشید را وادار به طلوع خواهد کردآری در پناه گیسوان توصبح و خورشید آمدنی ست ️️️...
️با طلوع چشم هایتصبح از ره می رسد...!...
صبح بخیرهایت بهانه است تو خورشید منیگرمی کلام تو عمری برای من کافی ست تا طلوع کنم ️️️...
چشم باز کن، تا ...چشم جهان به طلوعت روشن شود ......
آسمان، چشمانت گریه هایت بارانگونه هایت چو افق وقت طلوع به شب خانه ی من آوردی روز را با قدمت...
برای صبح شدننه به خورشید نیاز استنه خنده های بادچشم هایت را که باز کنیزندگی عاشقانه طلوع خواهد کرد️️️️...
دنیا نمےگذرداین ماییم کہ رهگذریم...پس در هر طلوع و غروبزندگے را احساس کنو مہربان باش،شاید فردایے نباشدشاید باشد و ما نباشیم...فراموش نکن دنیا به کام توست. پس برقص تا دنیا مجبور شود سازش را روی حرکات تو کوک کند. برقص و زیباترین رقصت را در برابر سمفونی مشکلات به نمایش بگذار...
من هماره، آدمیان را دیدمکه از خورشید می خواستندطلوع نکندو از بهارکه شروع نکندو از تاریکیکه سکوت نکند ...و آنها گاهاز سفر به غربت ماه می گویندبی آنکه بدانند ماهتداوم شُکوهِ خورشیدست !....
خورشید هم به عشق نگاهت طلوع کردصبحت به شوقشاعر لبخندها سلام... ️️️...
بنگر عزیز من ؛برای شیرین کامگیفقط یک چرخش اندیشهکافیست.تا سیاهی، تا گزند زنبور گزیدگیبیرنگ شود پشت طلوع یک موم تازهموم خیال، موم یاد، موم اندیشه های محالکه لحظه های نامراد زیستن عمیقپله ی صعود استتا آفتابتا بهارتا عتیق....
برای پرنده هیچ اهمیتی ندارد که آیا کسی به آوازش گوش می دهد یا نه. برای پرنده حضور شنونده اصلا مهم نیست. برای این آواز نمی خواند که در عوض چیزی بستاند. فقط از روی شور و نشاط آواز می خواند. خورشید طلوع کرده، صبحی دگر آمده و شب رفته است و اینها همگی انگیزه ای برای رقص و آواز پرنده هستند. راه درست زندگی همین است- هرلحظه خوش و خرم بودن، خوش و خرم بودن در زندگی و بخشیدن آن به هرچه که سر راهت قرار می گیرد: به یک درخت، به یک حیوان، به یک صخره...
صبح که می شودتو زودتر از خورشید، طلوع می کنیو چشم هایمبه احترامِ روشنایی اتاز جا بلند می شوند....
ای انسان...نور خورشید دارایی تو نیست!!!تویی که گلوی هر طلوعی را بادستانت می فشاری و غروب ها را با غرور به تماشا می نشینی...تو حتی دریا را رو به پنجره ات سرپوشیده انتخاب می کنی.کوری میراث ابدی توست.در هزار توی ذهنت تنها و تاریک بمیر......
به آفتاب بگوییدکمی زودتر طلوع کندپوستم را شسته امپهن کرده ام روی بندمی خواهم برای عشقی تازه آماده شوم...
اصلا دیگر مهم نیستاینکه همه جای خالیت را به رخم می کشند! مهم این است که دیگر خورشید هیچ اعتمادی از پنجره زندگی من طلوع نخواهد کرد و من سالها انتهای تمام خیابان ها را خالی از آمدن آدمهای بی شیله پیله خواهم دید!...
مرا شبیهدرخت همیشه بهار آفریده اند ،که شب ها و زمستان های سردی پشت سر گذاشته ، هر شب میان زمستانِ درد ، خشکیده و هر صبح ، در بهار امید ، جوانه زده .که به او تبر می زنند و جای زخم هایش ، جوانه می زند ، که شاخه هایش را می بُرند و جای هر شاخه ، هزار شاخه بیرون می زند .مرا شبیه همان درخت افسانه ای آفریده اند که هر غروب ، می میرد و هر طلوع ، با شکوه تر از روزهای قبل ، متولد می شود .جای ترک ها و شکستگی های من ، محکم ترین بخش های وجود من است ....
این روز ها حالم عجیب خوب است طوری که با کوچک ترین چیزی از ته دل میخندم و شادی میکنم و از خدا میخواهم که این حال خوب را در من دایمی کند و از او به خاطر حال خوب امروزم سپاسگزارم...این روز ها من خیلی چیز ها را یافتم مثلا حال خوبم را خنده ی از ته دل را شادمانی بی دلیل را و نعمت هایی که داشتمو نادیده گرفتم...این روز ها عزمم را جزم کردم که به معنای واقعی کلمه انطور که دوست دارم زندگی کنم رویا بسازم و معجزه ها را باور کنم چون حال دلم را عجیب خوب میکنند ...
صبح یعنی :طلوع دوباره ی تو در جان من !امروز هم سرشار از دوست داشتن توام مثل دیروز ... مثل فردا ...!️️️...
ای دل سادهبفهم!!!خانه ای که خورشید از پنجره اش طلوع نمی کندتماشا ندارد......
حتی تاریک ترین شب نیز به پایان می رسد و خورشید طلوع می کند....
آنچه نامیدم نفسشد هق هقو سوگوُ قفسآنچه نامیدم انیسشد خاطرهدرملاقاتی به وقتِ قاعدهاز قلم افتاده دستمازنمک انباشته زخممازطلوع افتاده قلبمدور ازاین خودهای زیبادرتسلای محالهامانده ام با "م" مردیزنده ام باهجای امینمانده ام با نام یک "زن "آش دستم شد "محبت "رد قلبم شد "ندامت"قاتلم شد آن "صداقت"این چه روز و این چه احوال..!اشک را باچشم قسم نیستدست را با دست نمک...
آفتاب را....️دوخته ای به لب هایت!آدم دوست دارد...هر روز خورشیدش...از لب های تو طلوع کند...آدم اگر آدم باشد...دوست دارد... روی لب های تو جان بکند،،،️...
من از میانِ سنگ هم، جوانه خواهم زد ..و از ورایِ سقوط؛ من ؛طلوع خواهم کرد هزار دفعه هم اگر زمین بخورم هزار دفعه قوی تر، شروع خواهم کرد .....
طلوع تویی صبح تویی آفتاب کن در وجودم صبحگاهم بهشتی است با صبح بخیر هایت...️️️...
صبح ها از کدام گوشه ی آسمان دلم طلوع می کنی که من هنوز بیدار نشدهاز حضورت سرمستم ...!️️️...
خورشید هر روز طلوع میکند در کشاکش ابر و آفتاب...اما تو در هر حالتی از آسمانگرم می تابی...داغ می نوازی...و پر نور میکنی دنیای من را!️️️...
صبح ها از کدام گوشه ی آسمان دلم طلوع می کنی ڪه من هنوز بیدار نشده از حضورت سرمستم ...!️...
من می بالم به اسارتمو اینکه یک عاشقمعاشق تک تک میله های این قفسعاشق بال های شکسته شده در حسرت پروازعاشق تماشای این دنیا از پَس حفاظ های این خانهمن به این اسارتم می بالمهمراهی با دنیادیدن طلوع و غروب خورشید عمرایستاده کف زدن بر زمانِ از زمان ایستادهو رفتن به برهوتِ عالم خیالهمراه باش با خیالمقفسی زیبا و رنگی اما در کنج مه آلود اتاق تاریکلبخندی به نشانه ی حیات اما در دنیای ماتم زدهزندگی با تمامی امواجش وامید به آرامش فرداه...
صبح آغاز ماجرای جدیدی ست،از دوست داشتنمان وقتی، طلوع چشم های توشهر دلم را گرم می کند.. ️️️...
بیدار که می شوی شهدِ لب هایت شیرین می کند صبح هایم راتو را به عشق می نوشم هنگامِ طلوع برایِ تولدی دوباره......
طلوع گرم چشمانت مرا صادق ترین صبح است اگر نه کار خورشید جهان عادت شده ما را...️...
در طلوع چشمانت پلک می گشایم!صبح، هم رنگ چشمان توست!زیبا میدرخشد، شبیه لبخندت چه قدر، این صبح ها رادوست دارم، مانند تو ...️️️️...
لبھات طعم پرتقالی بود ، عالی بود شمالی بود ،عالی بود تب دارِتو سرخِدیدم نشستی پیش من با یک کتاب شعرشاید تصاویری خیالی بود ، عالی بود سبز و آبی موھای کوتاھتِ ترکیب ِِ مست شالی بود ، عالی بودشکل طلوعِِ توت سرخ ... توی پارک در خواب دیدم زیرِخوابم دقیقا آن حوالی بود، عالی بودھی فکر کردم با خودم(باران،تو،من،یک چتر)حتی اگر فکر محالی بود ، عالی بود...
هر صبح از درون دلم میکنی طلوعصبحت به خیر پادشه شعرهای من...
صبح که شعرم بیدار می شودمی بینم بسترم سرشار از گُلِ عشقِ توست وعشق تو آفتاب استآنگاه کهدرونم طلوع می کنی و می بینمت...️️️...
.مست شده ام در این طلوع زیبا همراه صبح بخیرهایت عالمی را دیوانه می کند وقتی صبح بخیر را از زبانت می ریزی... ️️️...
صبح برای منلحظه ی طلوع چشمان توست️و گل بوسه هایی ڪه روی لبانم.. میریزی......
تو تنها واژه ای هستی کههر صبح در من طلوع می کند..! صبح های من نیازی به خورشید ندارد......
بانو..بانو..هزار مرتبه گفتمبانو..بانو...بانوبانو..هزار مرتبه گفتمدریا ظهور می کند از چشم روبه روبانو...هزار مرتبه گفتماز اولین ترانه باراناز اولین شکوفه لبخندچشمی طلوع می کند از سمت ارزوبانو..هزار مرتبه گفتمگفتم تمام می شود این ابرهای سردگفتم تمام می شود این روز های تلخگفتم بهار فرصت سرشار چشم توستبانو بخند..تا که بخندد گل وگیاهبانو قبول کن...این تیرهاین شب..این سنگین..شکستنی استبانو بخند تا که بتابد نگاه ماهگفتم...
طلوع تویی صبح تویی آفتاب کن در وجودم ؛صبح گاهم بهشتی استبا صبح بخیرهایت ...️️️...
گر نمی دیدم توراتمام روزهای بعد از توتکرار ملا ل آورِ رکود بودگر نمی دیدم تورااز پس کدامین شعرآفتاب اندیشه ام می کرد طلوع؟تو از میان خستگی هااز میان التهاب نرسیدن هاتمامیِ من شدیگر نمی دیدم تورادر پس کوچه ای، روزیپشت چراغ قرمزیوز میان انبوه چشم هاییمی پیوست نگاهم، با توو اندیشه ام؛لبریز می شد، ز مرور نگاهتبی شکجهان تویی رابه قلبِ من، بدهکار بود...
خورشید هر روزطلوع میکند در کشاکشِ ابر و آفتاب...اما تو در هرحالتی از آسمانگرم می تابی...داغ می نوازی...و پر نور میکنی دنیای من را.......
️آفتاب مے شود درون قلبم...️تمام من طلوع مے کند با صبح بخیر هایت ️عجب عشقےدر وجودم مے ریزے ️️️...
صبحآغاز ماجرای جدیدی ستاز دوست داشتنمان وقتی طلوع چشم های توشهر دلم را گرم می کند...