پنجشنبه , ۱ آذر ۱۴۰۳
کنار شبِ نابالغپلک زدم- پی در پی –تا سپیده،در بلوغِ صبح اماتو نیستی هنوز!!...
تو هیچ وقت نبودی؛حتّی در دلِ آن شب ها،که تا قلبِ سپیده،به مِهرِ دیدارت،ستاره شمردم!زهرا حکیمی بافقی (کتاب ترنّم احساس)...
مانندِ سپیده پاک و زیبا شده ای💛پر شور ترین حرفِ لبِ ما شده ای💜خورشیدِ من از چشم تو بیرون آید🌝فانوسِ من و دیده ی دریا شده ای🌬...
هر شبکنار خیالت می نشینماما نه شانه ای برای تکیه می بینمو نه دستی برای نوازشچاره ای نیستجز آنکه همراه با خیالی واهیاز شب عبور کنمتا در سپیده ای دیگربه دنبال آرزوهایگمشده ام باشممجید رفیع زاد...
سپیده که سر بزند،در این بیشه زارِ خزان دیدهشاید دوباره گلی بروید؛شبیه آنچه در بهار بوییدی .....
شب هایم رابه صبح پیوند می زنمو در انتظار سپیده ای روشنچشم به راهی می دوزمکه خبر از آمدن تو می دهدبه انتظارت می مانمحتی شده تا صبح با ماه سخن می گویمبیا که وجود سرد منمحتاج آفتاب نگاه توستمجید رفیع زاد...
من از سکوت فاصله می ترسماز صدای بوق ممتد تلفناز سپیده ی صبح انتظارو بغضی که هر غروبنفس را بند می آوردمی ترسم دیگر نباشیشب ها خاطراتمان رابرای ماه تعریف کنممجید رفیع زاد...
سپیده دمدم سپیده گرم که با آمدنش بیدارم کردو برای خورشیدچای و صبحانه براه کردو گفتحق من نیستو رفتمن نمیدانستمکه چرا سپیده عمرش کوتاست......
دوباره شب شد و چشمم بر آسمان افتاد شبی نبوده که بی غم سحر شود ای دادشب، آستان نیاز من و غریبی هاستهمیشه مانده در این شب به سینه ام فریادمرا که بی کسم اما در این غریبی هاهمیشه لغزشِ اشکی نوازشم می دادپرندهٔ قفسم مبتلا به عشق و جنونخدا نخواست که باشم در آسمان آزاداگر که شب برود یا سپیده باز آیدقسم به شب به سکوتش نمی رود از یادارس آرامی...
از نور به روشنی، از سایه به تاریکی، از بامداد به سپیده، میرسمتنها از توست که بازهم به تو میرسمتو مرکز پرگارِ عالمی و من دایره ای که دیوانه وار به دور تو میگردد...
ای دوست بیا کمک که مهمان دارم درسینه ی خود هوای طوفان دارم وقتی به سراغ دل من می آیی آرام که موسیقی باران دارم *** از خاطره ی من و تو، ما می ماند عطر نفست همیشه جا می ماند با این دل دیوانه وفاداری کن آخر به خدا قسم وفا می ماند *** بد نیست سرت گرم تعقل باشداین گوشه و آن گوشه پر از گل باشد دستان مرا بگیر در دستانت تا بین زمین و آسمان پل...
اینجا هوا ابری ستو من در آبشخور حوادثشپیِ تنهاییِ خود می گردم....درختی شده ام بی بارکه برگهایم سبز استو ریشه هایم زردپنهانش می کنمتا سپیده ، غروب را در من نیابد...
«دران زلال بیکران»(به محمدرضا شجریان)بخوان که از صدای تو سپیده سر برآوردوطن، زِ نو، جوان شود دمی دگر برآوردبه روی نقشه وطن، صدات چون کند سفرکویر سبز گردد و سر از خزر برآوردبرون زِ ترس و لرزها گذر کند ز مرزهابهار بیکرانهای به زیب و فر برآوردچو موجِ آن ترانهها برآید از کرانههاجوانههای ارغوان زِ بیشه سر برآوردبهار جاودانهای که شیوه و شمیم آنز صبرِ سبزِ باغِ ما گُلِ ظفر برآوردسیاهی از وطن رود، سپیده ای جوان ...
دیگر از خواب هم کاری ساخته نیست,نه مرا میبرد,نه تو را می آورد,تشدید میگذارد روی دلتنگی هاو منعاجزانه تا صبح,دخیل میبندم به ضریح آسمان!شاید با سپیده,تو هم برسی...!...
سپیده که سر بزنددر این بیشه زار خزان زدهشاید گلی برویدشبیه آنچه در بهار بوییدیمپس به نام زندگیهرگز نگو هرگز...
گول حلا نشکوفتهقورانخونی بال بال زنهسیفتالدس آو بگیتهولگ سوفره سر میجیک میجک زنه چوشم برا،مو چوطو بوخوسم؟ روشنایی پابمای. جواد رحمتی برفجانیگل /هنوز نشکفته /پروانه /بال بال می زند /زنبور /دس شسته /بر سفره برگ /مژه بر مژه /چشم براه/من /چگونه بخوابم ؟ /سپیده آبستن است....
بهار با قصه های زمرّدین بر لببه گشت و گذاراز این زمین به سرزمینِ دگرلاله می افشاند وسپیده ی آوازپَر می کشد به جنگل و صحرا ...اگر که چون بهارجاودانگی ات آرزوستقلبِ مردم باش...
ای فرشِ مرمرین!ای برف!دنیای یخ زده، اینک غنوده استدریایی از سپیده که خاموش خفته استوقتی که آمدیدرخت همهمه سر کرد و شاخه ها لرزیدجویبار گریخت و روی ماه را شالِ ابر پوشانیدگنجشک هم نمی خوانَدچرا که می ترسدخوابِ معصومِ برف را بیاشوبد...
سپیده آمد و باز همطلوعِ سوسن هاست واز مژه های علف های دشتشبنم چو اشک می ریزددرخت ها همه آوازهای غمگینندکه منتظرِ نورِ زردِ خورشیدندآه! روزها بی حضورِ روی توای آفتابِ جهانچه ساکت و سرد استو من که به دوردست هابه جستجوی تو رفتم...بیا و زندگی ببخشبه این پرندهکه پَر زدن نمی داندهنوز اشک های غریبانهبَهرِ لقمه ی نانهنوز بلورِ قلب های شکستهبَهرِ ذرّه ی مهربیا به خاطرِ گُل های نیم بشکفتهکه در پیِ نورند وفانوس های آ...
نام تو جزئی از اسم شب بودنگهبان ها را به ستوه آوردمتا سپیده....
همرنگ سپیده و سپیدار شویدمشتاق سلام و مست دیدار شویدروشن شده چشم آسمان صبح بخیردر میزند آفتاب بیدار شوید...
هر سپیدهزیباترین تکراری دنیاستگشودنِ چشمانت...
هر سپیدهاز دریچهی چشمانتآفتاب بر گونههای شبنماحساس میتراودو جهانم را بوسه باران...
بوی صبح میدهیبه خصوص چشمانتچشمانت را که باز میکنیسپیده میزند ️️️️...
باید یک شعر داشته باشدکه تمام روزهابه آواز بخواندش،یک شعر شیرین،برای روزهای کلافگی اش..!باید شب ها از روی تختشبتواند ماه را ببیند،بتواند ستاره ها را بشمارد،تا وقتی سپیده دمید،نگاهش با نگاه خورشید گره بخورد،پلک هایش را باز کندو یادش بیاید چراغ جهانبخاطر او روشن شده است!...
یک امشب را نخواب ای نور دیدهشب یلدا رسیدهکه خواب از چشمها یکسر پریدهشب یلدا رسیدهبکن کیف از سر شب تا سپیدهشب یلدا رسیدهیلدا مبارک...
در سحر گاه سپیده جمعه آذر سرد کله پاچه بعد ندبه باتو می چسبد عجیب...
ایران ای سرای امید بر بامت سپیده دمیدبنگر کزین ره پر خون خورشیدی خجسته رسیداگر چه دلها پر خون است شکوه شادی افزون استسپیده ما گلگون است که دست دشمن در خون استای ایران! غمت مرسادجاویدان شکوه تو بادراه ما، راه حق، راه بهروزیستاتحاد اتحاد رمز پیروزیستصلح و آزادی جاودانه در همه جهان، خوش باشیادگار خون عاشقان! ای بهار تازه جاودان در این چمن شکفته باش...
تو را باور دارم از میان اشک ها و خنده هاتو را باور دارم حتی اگر از هم دور باشیمتو را باور دارم حتی صبح روز بعدآه وقتی سپیده نزدیک می شودآه، این احساس هم چنان در قلبم استمگذار زیاد دور شوم،مرا پیش خود نگاه دارآنجا که همواره تازه می شومو آنچه را که امروز به من داده ایبا ارزش تر از آن است که بتوانم ادا کنممهم نیست دیگران چه می گویندمن تو را باور دارم...