پنجشنبه , ۱ آذر ۱۴۰۳
کوچه را درگیر زیبایی باران می کنی بانگاهی بید مجنون را پریشان می کنی مثل شبنم می نشینی روی پلک بی پناه در پی عطر توام هر صبحدم با اشک وآه...
صفحه ای دیگراز روزهای نبودنتدر غروبی غمناک ورق می خوردای کاش بودیتا به واسطه ی طلوع نگاهتزلال ترین شبنم شادیاز چشم هایم می باریدو شیرین ترین تبسم خوشبختیبر روی لب هایم می نشستمجید رفیع زاد...
سوسوی شبنم ؛/مردم از کوتاهی عمر /حرف می زنند/...
سوسوی شبنم؛ /مردم از کوتاهی عمر/حرف می زنند/...
شبنم عشقچکه می کنداز گلبرگ احساسم❤️تمام احساسمدرگیر توستزهرا حکیمی بافقیکتاب گل های سپید دشت احساس☘🌺☘...
به شبنمی ، سحری آفتاب سرزده گفت بمیر تا برسانی به آسمان خود را...
شبنم...شبنمم...افتاده در آغوش توباز کردم سینه ام راآن وجودم نوش تو1401/06/20...
کاش ازعمر شبی تا به سحرچون مهتابشبنم زلف تو را نوشم وخوابم نبرد ️️️...
سپیده آمد و باز همطلوعِ سوسن هاست واز مژه های علف های دشتشبنم چو اشک می ریزددرخت ها همه آوازهای غمگینندکه منتظرِ نورِ زردِ خورشیدندآه! روزها بی حضورِ روی توای آفتابِ جهانچه ساکت و سرد استو من که به دوردست هابه جستجوی تو رفتم...بیا و زندگی ببخشبه این پرندهکه پَر زدن نمی داندهنوز اشک های غریبانهبَهرِ لقمه ی نانهنوز بلورِ قلب های شکستهبَهرِ ذرّه ی مهربیا به خاطرِ گُل های نیم بشکفتهکه در پیِ نورند وفانوس های آ...
ای سرو سبزکاشکی کنار تو می شکفتم از گل سرخمی وزیدم از نسیمِ صبح ومی ریختم از شبنمی به دامانتبا آب های نهربه کنارت می آمدمو سایه ی بلندِ تودر جانِ من هویدا بودو لبخندتموج های آبی ام را سکون می دادکاشکی ستاره ای بودمو از چشم های تو می درخشیدم ......
حس خوبیستکنار تو بودنگویا شبنمے بر لبم مے بارد...
دیشب دوباره خواب تو را دیدمروشن تر از ترانه ی خورشیدشفاف تر از آینه ی جویبار بودخوابی چنین زلالهرگز ندیده امشایداز خواب های گمشده ی توستای کاش بذر شب را می شددر خاکِ روز کاشتیا کاش خواب نیزمثل زماناینگونه با نشستن و ماندنبیگانگی نداشتدیشب دوباره خواب تو را دیدماما سپیده دمچون شبنمی که می پرد از گونه ی گلیاز روی پلک خواب پریدم...
از زیرِ پرتقال ها که رد می شدی، نگاهت کردم.انگار هرکدام خودشان را می کشیدند به شاخه هایِ خشک و پوستشان را خراش می دادند که عطرشان به مشامت برسد و تو از خوشحالی چشم هایت را ببندی...بعد نَخل ها سر خم می کردند که آفتاب رویِ آرامشت نتابد و باران هلالِ صورتت را تَر نکند...آنوقت شبنم ها می آمدند و سنجاقک ها بال می زدند و من که دورتر ایستاده بودم زندگی را می دیدم که فقط همان چند لحظه به جریان افتاده بود.......
یک جرعه خورشید مهمانم کن ای صبحمرا زنده گردان جاری کن به یک خوشه بارانبر خوان شعر، مهمانم کنای عشق هدیه کن دامنی از غزل راو با بالهای قلم همسفر کنسحر هدیه آورد نفس های ناب تراو بر جان من تربت پاکلالهو در مشت جنگل نفس های من بگشا به رویم دریاز سحرو یک فنجان شبنمِ تازه دم......
من آن گلبرگ مغرورم که می میرم ز بی آبیولی با ذلت و خواری ، پی شبنم نمی گردم...