پنجشنبه , ۸ آذر ۱۴۰۳
امروز مینویسم برای دخترم...دختری ک می توانست باشد،اما می دانم هیچوقتدستان کوچکش ،پیچ وتاب موهای خرمایی اش آن چشمان درشت و ب رنگ شبش،یا شایدم درست مثل چشمان پدرش ،دوگوی قهوه دلربا میان آن صورت سفید و لبهای کوچک صورتی سهمم نخواهد شد...دخترم خوب است بدانی روزی من و پدرت برایت اسم هم انتخاب کردع بودیم..وچقدر هرسری ک حرف از تو میشد هردو ذوق زده می شدیم...گندمِ مادر،جانِ مادر میدانی چقد برای تویی ک هم من هم پدرت می دانستیم ک هیچوقت قرار نبود بی...
باورش نمیشد ک بالاخره بعد کلی انتطار عشقش برگشته باشه،،،دیگه خبری ع اون همه بی خوابی و دلتنگی نبود،حتی میتونست ع ته دل بخنده،،تموم وقتش رو با عشقش میگذروند...مشغول چت کردن با عشقش بود،،انگار با برگشتن عشقش دنیارو بش داده بودن،،،قربون صدقه های گاه و بیگاه دوباره از سر گرفته شده بود...طوری ک با خودش میگفت من خوشبخت ترین دختر دنیام ک باز عشقمو دارم...صداهای ناواضحی ب گوشش رسید،،،یکی داشت تکونش میداد...چشاش ک باز شدن سیخ سرجاش نشست،نگاهی ب دور و بر...
حواست هست چندوقت است ک حال ِ مرا نپرسیده ای...؟!مگر یک احوالپرسی ساده چقدر زمان میبرد؟!بیا و بپرس حالت چطور است؟!و من باز هم تمام درد ها و غمهایم را پشت چهره خندانم پنهان کنم و بگویم ؛خوبم جانا...:)و تو هیچوقت نفهمی ک پشت آن خوبم گفتن هایم چقدر درد و رنج و دلتنگی و بیقراری و... پنهان است...!ماه نوشت🌙...
این زندگیمونه یه سفره ی خالی کف خونه این زندگیمونه با ما کسی جز ما نمیمونههر روزمون اینه آیینمون حتی مارو نمیبینه هر روزمون اینه تشویش و بغض و حسرت و کینهروزا هلاک نون شب نون زدن تو خون بیرون و تو زندون این زندگیمونهچاقوی تو مشتم جا مونده تو پشتم من بچمو کشتم هرشب تو این خونهتو حس زخمای مارو نمیفهمی تقدیر اگه اینه دنیا چه بی رحمی دنیا چه بی رحمیبا این همه بغضو تو این همه سختی هر جا بگی گشتم دنبال خوشبختی دنبال خوشبختیدور گلوی ما از بس...
تا حالا برای کنترل بغضتان در جمع به خوردن خوراکی متوصل شده اید؟! امتحان کرده اید ببینید حتی خوراکی مورد علاقه تان با طعم بغض ، مزه زهر میدهد؟! و آنقدر تلخ است که هر موقع جایی امتحانش کنید ، به یاد بغض آن شب می افتید! نویسنده: کتایون آتاکیشی زاده...
منم و خانه ای سرشار از عطر تو قاب عکس های خاک گرفته ات پنجره ای که دیگر باز نمیشود و شومینه ای که گرم نخواهد کرد و صدای قدم هایی که نزدیک نمیشود و سرمای خاطراتی که از لباس گرم عبور میکند و...جای خالی تو! نویسنده: کتایون آتاکیشی زاده...
بعضی آدما موندنی نیستن،،هرچقدم بخوای خودتو بخاطرشون ب آب و آتیش بزنی باز ی بهونه ای برا رفتن دارن،،اما خدا نیاره اون روز رو ک بخوان یهو برن،،،من میگم هیچ رفتنی مث یهویی رفتن آدمو زمین نمیزنه...و اونجاس همش ی سوال تو ذهنت اکو میشه،ک چرا یهو رفت؟! و اون لحظس ک دیگه هیچوقت اون آدم سابق نمیشی و همیشه ی ترسی همراتع...!ماه نوشت🌙...
خیلی سخته بیاد ناشناس بت پیام بده و بگه؛منو نمیشناسی ک درسته؟! وتوام برا اینکه بتونی بیشتر کنار خودت داشته باشیش،تظاهر کنی ک نمیشناسیش،،،واونم بیشتر از قبل با حرفاش دلتو بشکنه و بذاره بره...:)ماه نوشت🌙...
این بار دلم کمی متفاوت تر با ت سخن بگوید؟ گاهی دلم سخن گفتنت را خواهان است.. گاهی دلم نگاه کردنت را میخواهد.. گاهی.. دلم... ت را میخواهد.. اصلا! بیا بگذریم. ت مرا نمیخواهی.. من هم ت را... ت را... (نفس عمیق) 🙃نمیشود! نمیتوانم دروغ بگویم ک نمیخواهم... نویسنده: vafa \وفا\...
\کودک درون\بخند کودک غمگین درونم... من رنج های زیادی پشت سر گذاشته امکه سر پیچ همین خیابان...در انتظار بزرگسالی تو هستند.......بهزاد غدیری (شاعر کاشانی)...
حوضچه ای شد، -چشمانم!پُر از ماهی وُ اشک!!!وقتی فهمیدم، دیگر نمی بینم -چشمانت را لیلا طیبی(رها)...
نپرس ای دل که آن دلبر چرا رفتبپرس از حال من بر من چه ها رفت تمام لحظه هایم رنگ غم شد که روزی از کنارم بی صدا رفت...
درسته که رفتی!ولی هنوز این قلب به عشق تو میتپه»؛...
گاهی از شب ها متنفر می شومتازه ساعت ترافیک دلتنگی ها شروع می شودنه می توان خوابیدنه می توان بیدار ماندفقط می توان،هر لحظه با درد مُرد...
ولی من میگم تن فروشی رو خودتون بهمون یاد دادین¡ همونجایی ک آرایشگره برگشت گفت موهات هم بلنده هم خوش رنگ اگه بخوای می تونی از ته بزنیش اون وقت با قیمت خوب برات می فروشمش و این تازه اول ماجرا بود......
افسردع شدع بود،دیگع حتی تمایلی ب خوردن پاستیلایی ک ی روزی تنها خوراکی مورد علاقش بود نداشت،،حتی با دیدنش اشکش درمیومد چون اونو یاد عشق ازدست دادش مینداخت...ع رو تخت بلند شد و ظرف پاستیل رو ع میز برداشت محکم پرتش کرد رو زمین..پاهاش جون نداشتن همونجا افتاد رو زمین هق زد ،موهای پریشونش مدتی بود ک شونه نشده بودن،دیگع چشاش اون جذابیت خاص قبل رو نداشت،خیلی ضعیف شدع بود ،رنگ ب روش نموندع بود..از جاش ب سختی بلند شد و خودشو پرت کرد روتخت و گوشیشو برداشت ت...
آدم هارا به بهانه اینکه بدانند با خودشان چند چند اند تنها میگذاریم مدتی بعد برمی گردیم و میبینیم از آنها منفیِ خاطرات باقی مانده! نویسنده: کتایون آتاکیشی زاده...
تو اتاقش رو تخت لش کردع بود..فکرو خیال عین خورع مغزشو میجویید...اما چاره چی بود؟؟!اونقد تنها بود ک فقط دلش ی جفت گوش شنوا میخواس ک فقط کمی درد دلشو بگع بلکه کمی عاروم بگیرع...اما نبود کسی نبود،،،اونی هم ک همع کسش بود ۸سال بود ک زیر خروارها خاک خواب بود...بعد چن سال تونست با اومدن مردی ک خیلی شبیه پدرش مهربون و دلسوز و خاص بود کمی خودشو جمع و جور کنع،اما مث همیشع خوشبختی و روزای خوشش چندان دوامی نداشت...عاشق شد دل بست اون مرد شد همع کسش،شاید کفر ...
فکر نمی کردم مادرم تنها بره اما دیدم میرهفکر نمی کردم بره تو خاطره ، اما دیدم میرهمادرم رفتی و خانه شد پریشانتمادرم چشمان خیس خانه حیرانتمادرم کو خنده ی زیبای چشمانتمادرم کو شانه های نرم و آرامتبخواب مادرم از این به بعد آروم بخواببخواب مادرم بی اضطراب آروم بخواب...
پاهایش را از تخت آویزان کرد... دستش را به در اتاق گرفت و دستگیره در را پایین کشید.. از لای در اتاق، اتاق پدر و مادرش را نگاه کرد.. صدا از آنجا نبود..از سالن پذیرایی بود..صدای خنده می آمد! صدای صحبت های دوستانه.. و گاهی حرف های عاشقانه.. صدای نوازش صدای پدرش.. و حتی صدای خجالت مادرش.. برایش عجیب بود.. آرام قدم برداشت و به سمت صداهای آرامش بخشش رفت.. با لبخند از گوشه سالن نظاره گر عشقشان بود.. نظاره گر لبخند تکیه داده بر ل...
فکر نمیکردم دلت تنها بره، اما دیدم میشه فکر نمیکردم بشى یه خاطره، اما دیدم میشه دنیا از چیزى که میگن بدتره آره دیدم میشه، خدا میشه،گیسو افشان، رفتى و شهرى شد پریشانت گیسو افشان، چشمان خیس خانه حیرانت گیسو افشان، کو شعله ى زیباى چشمانت گیسو افشان، کو شانه هاى نرم بارانت آروم بخواب عشق من آروم بخواب بعد از این بى اضطراب آروم بخواب،تو این حیاط، واى اگه بارون بیاد قلبم از جا در میاد بارون بیاد گیسو افشان، رفتى و شهرى شد پریشانت گی...
چنتا دوسم داری؟!+قد سیب زمینی سرخ کردع هایی ک خوردی؟!:) عه جدی باش دیگع ،،+خب برا چی میپرسی اخع؟؟ دوس دارم برام بگی خب:(+خیلی دوست دارم...بااینکه میدونم هیچوقت ب هم نمیرسیم اما باز خیلی خیلی دوست دارم.... هوم:)ماه نوشت🌙...
چرا نمیخندی؟!+مگ دلیلی هم دارم برا خندیدن...؟!:) من دلیل خوبی نیستم؟!+میترسم بخندم ،،، مگ خندیدن ترس دارع؟!+خندع ای ک تهش میدونم گریه هستش ترسم دارع...!:)ماه نوشت🌙...
دست هایش را محکم به طناب ها قفل کرده بود با قدم های لرزان جلو میرفت... اصلا قرار نبود اینجا باشد.. و... چطور شده که باید از اینجا گذر کند؟ چرا تا به حال از اینجا رد نشده؟ خب! وقتی رد نشده... این علامت هایی که گویی راه را نشان میدهد چیست؟؟ با تکان شدید پل از فکرهای در سرش رها شد و تمام تنش به یکباره یخ بست از سرمای ترس نشسته بر روحش! به ابتدای پل نگاهی انداخت. خرگوشی روی پل پریده بود و حالا به پل چسبیده بود! او هم ترسیده بود! ا...
نه اینکه دیگر دیداری نباشد که می دانم ملاقات ما به جهان دیگری موکول شد و من تو را آنجا خواهم یافت در حالی که تمام دردهایت را پشت سر گذاشته ای تو را به خاطر می سپارم با تصویری از آخرین لبخندت و آن لبخند بدون درد را هزار بار در چشمانم قاب می کنم و تو را با آن تکرار می کنم............سازهای آبی سولماز رضایی...
این گیسوی افشان ب چ کار آیدم امشب کو پنجه او تا ک در آن خانه گزیندفروغ فرخزاد...
من خیره به آینه و او گوش به من داشت گفتم که چه سان حل کنی این مشکل ما را بشکست و فغان کرد که از شرح غم خویش ای زن، چه بگویم که شکستی دل ما رافروغ فرخزاد...
چجوریاس ک کالبُدتون آدمه شخصیتتون ی حیوون تمام عیار¿¡ فاطمه عبدالوند...
مشق امروزیک صفحه بنویسید بابا نان ندادبابا نان ندادبابا نان نداد.......آنقدر بنویسید تا بفهمین \بابا خیلی غمگین است\ چون نانی ندارد ک بدهد¡فاطمه عبدالوند...
می خواهم بنویسم، باور کنید می خواهماما نمی دانم از کدام زیبایی بنویسم¿از چ بنویس¿اصلا برای ک بنویسم¿از کودک رها شده در خیابان بنویسم ک فقط حاصل یک شب هوس و لذت است و حال وبال گردن¿¡یا از دستان سیاه نوجوانی ک نتیجه ی زباله گردی در شهر است¿¡از نگاه های سرشار از ترحم و گاه نفرت انگیز رهگذران ب پیرمرد دست فروش¿¡یا از لبخند های تلخ تر از زهر پدر و مادران چشمانتظار در خانه ی سالمندان¿¡از کدام درد بنویسم¿¡این روزها عجیب دارم ب زیبایی...
بسته ی شادی هایمان ب پایان رسید،این بار قابل تمدید هم نیست...¡فاطمه عبدالوند...
مرا زین بغض رهایی نیست...فاطمه عبدالوند...
تلخ¡مثله حال و روز دبیری ک با عشق برای دانش آموزانش درس اقتصاد تدریس می کند در حالی ک خودش دغدغه ی اجاره خانه ی هر ماهش را دارد...فاطمه عبدالوند...
خدایا عاجزَم دردَم دوا کنبه درگاهَت مرا حاجت روا کنخداوندا دلِ مسکینِ ما رازِ فضل و رحمتَت از غم رها کنسحرموسوی...
تعریفی از جنگ نداشتم آن را نمی شناختم توً هم نمی دانستی من و تو خبر نداشتیم جنگ چه می کند وقتی جنگ شروع شد ،خانه خراب شد اما تو بودی من هنوز نمی فهمیدم جنگ تا کجا بد است وقتی جنگ را فهمیدم که دیگر لب هایم نتوانست لبهای تو را لمس کند و آغوشت را میان خاک و آوار گم کردم آنگاه بود که فهمیدم جنگ حتی برای آنانکه که زنده می مانند زندگی را تمام می کند ......سولمازرضایی...
فڪر اینکه ڪل دنیامو بدم!تا فقط یک ثانیه بتونم صورت ماهتو ببینم،،،خیلی شیرینہ:)))اما محالہ که بشہ!محال..!🙃🕊میدونی مثل چی میمونه؟!:)مثل اینکه برف بباره...اونم وسط گرمای ۴۰ درجه ی تابستان:)👐🏼رهایی در آسمان نوشت!✍🏼✨جانان بی جانم!🙃بدون اسمم کپی نبینم‼️...
شهربی توپُرشده ازکوچه های خالیصیدنظرلطفی...
یکی دیگه از قوانین زندگی اینه ک زیاد مثل پروانه دور کسی بچرخی؛ میگیره خُشکت میکنه میذاره لایِ دفترِ خاطراتش!...
درست وسط زندگی نشسته امصبور،غمگین،امیدوار،خستهو ادامه دهندهو ادامه دهنده.....
غم انگیز بودانگیزِ حمل بُغضی چند تنی روی گلو...
کاش کلا رفتنی در کار نبودکاش می موندبرای همیشه...کاش می دونستدنیا در بود و نبودش چقدررررر فرق میکنه!آخه من فکر می کنم هیچ رفتنی حریف خاطره ها نمی شه...من که رفتنی نبودم....تو بند کفش هامو محکم کردی... ولی شایددفعه دیگه،دیگه برگشتی در کار نباشه......
باز همون کابوس لعنتی... قلبم ب تپش افتاده بود.. دستمو بلندکردم واباژور روپاتختی رو روشنش کردم نگاهی ب ساعت انداختم 3نصف شب بود... مدتها بود این کابوس لعنتی رومیدیدم... بازهمون چراغ و بوق پی درپی ماشین جلویی، صدای وحشتناکی ک منو ع خواب میپروند...گوشیمو برداشتم و ب عکسش زل زدم چشای ب رنگ قهوش دلربا بود... چقد نصف شبی بی تابش بودم بوسه ای رو عکسش گذاشتم و لب زدم: چقد دلتنگتم:) عجیب بیقرار بودم بلند شدم کشو پاتختیمو باز کردم پاکت سیگاری ک خودش بم م...
همانند هفته ای که در جمعه تمام می شود،رفت و در جمعه تمام کرد مرا !!ارس آرامی...
همیشهدر ناگهانی ترین لحظه، عزیزترین دارایی مان از دست می رود!و ما درست همان موقع یادمان می افتد، چقدر "دوستت دارم" هایمان را نگفته ایم، " از اینکه دارَمت شادترینم" را نگفته ایم..همیشه دیر یادمان می افتد برای آنچه که داریم با خوشحالی شکر گوییم .همیشه دیر می شودو ما بعدَش، تمامِ اندوهمان از حرف هایی ست که نزده ایم....
آه...درد هم دیگر تسکینم نمیدهد،مرگ که بیاید به بالینم از این دردها برایش گله ها دارم که میدانم خفه اش خواهد کرد،وبه این قضاوت ناعادلانه ختم خواهدداد،محسن عزیرم...
آرام از کنار کفش های نامرتب و شلوغ رد شد و کفش هایش را گوشه ای در آورد... نوک انگشتی از روی موزاییک های سرد حیاط گذر کرد با آرامش دستگیره خنک در را در دست گرفت و انتهای دستیگره را به سمت پایین کشاند در را هُل داد و وارد خانه شد.. خانه به قدری شلوغ بود که انتظار خوش آمد گویی از کسی نداشت.. بدون توجه به سر و صدای اطراف به سمت اتاق مهمان رفت و کیف و پالتویش را گوشه ای گذاشت.. اتاق را ترک کرد و وارد پذیرایی شد، گوشه ای به دور از هیایو ر...
به کجا باید رفت ...دل ما تنگ تر از تنهایی ستدل ما ز غمگینی پرواز خفته ایلنگیده استدر اوج تنهایی شخصی مرموزیک شروع منتظر استآن شروع...که قصه ی آغازی یک خاطره استبه کجا باید رفتبه کجا بال گشودو کجای سفر ترانه باید ایستادنه از آن ..هیاهوی پنجره بغضی تر شدنه از این ...کرشمه شب ها صدفی لب تر کردچه کسی بود که خندید و رهیدچه کسی بوددر محوطه غمگین خوابید!؟دل ما زین خبر نامعلوم گریان شده استدل ما خانه ی تنهایی غربت زا...
از مقابل او گذشتم.. میدانستم او کیست..اما رفتارم ناآشنا بودنش را نشان میداد.. چشمانم فریاد میزدند تا لحظه ای او را ببینند.. قلبم خود را به دیواره ی قفس میکوبید تا لحظه ای صدای گرومپ گرومپش شنیده شود.. دستانم.. از آن ها نمیگویم.. اما.. مغزم به همه آن ها اخم کرده بود و دستور حرکت به پاهایم داده بود.. پاهایی که هرلحظه امکان داشت بایستند.. ریه هایم.. پس از رد شدن از کنارش.. آن چنان هوا را خارج کرد که گویی تا کنون نفس نکشیده بو...
به گمانم اندوه،پرنده ای ست تنها،در غم جفت اش، [غمگین]که حدِ فاصلِ دو کوچ،بال هایش را سست می کند. سعید فلاحی (زانا کوردستانی)...
شاید می خواهد گریه ام بگیرد اما غمگین تر از آنم....