سه شنبه , ۱۳ آذر ۱۴۰۳
هر شباز قاب عکس بیرون می آیدچرخی در خانه می زندکنار تختم می نشینددلشوره هایمرااز روی موهای نقره ایمکنار می زندپانسمان قلب مجروح مراعوض می کندو دوباره به قاب باز می گرددمادرم چه در خاکچه در قابهمیشه دلواپس من است !...
نگات گرم و تابنده و بی قرار…صدات روشن و زنده؛ مثلِ بهارمنو تازه کن؛ با دو خط خاطرهدوباره بخند و دوباره بباریه عمره خوشم با صدات، مادرمدلم رو می ریزم به پات، مادرم...
هشت دقیقهتا مرگ زمین مانده ستو رسیدن من به تومادرم !دو سهره ی کوچکدر گودی چشم هایم لانه کرده بودندهر روز کمی از منموتنم...انگار هشت دقیقهبه مهاجرت چشم هایم مانده استکور شدمکوراین همه مرگارزش آن زندگی را داشت؟! مرا به خاکت نزدیک کن...
گاهی دلم هیچ چیز نمیخواهدجز گپ ریز ریز با مادرمهی من حرف بزنمهی او چای تازه دم بریزد،هی چای ام سرد بشودهی دلم گرم.آنجا که چای ات سرد میشودو دلت گرمخانه مادر است.....
لب من عطر تو را دارد و من می ترسمنکند مادرم از بوسه ی مان بو ببرد...
رژ اگر دارد لبت دوری کن از پیراهنممادرم با دست می شوید لباسم را هنوز...
مادرمتو فرشته ی خدایی و لالایی های مادرانه ات،بی همتا ترین آواز یک فرشته است!روزت مبارک ای مهربان ترین...
از مرگ نمیترسممن فقط نگرانم که درشلوغی آن دنیا مادرم راپیدانکنم.......
متنفرم از غروب جمعه ای کهتو را از من گرفتمادرم...
کور بودیم و غم های پدر را نمی دیدیم مادرم اما بریل می دانست هر شب دردها را از روی پینه ی دست های پدر مرور می کرد...
مادرم پاییز شد تا مرا بهاری کند...
باید باران بباردتا همه پاک شویمشهر آلودستوگرنه مگر می شود مادرم دعا کندو تو هنوز هم برنگشته باشی؟...
مادرم در زندگی جلیقه نجات من بودی. سختیها و ناراحتیهای من در زندگی هیچ اهمیتی ندارد. من فهمیدم همیشه کنارم هستی. عشق من تولدت مبارک....
مادرم، تو یک زن واقعی هستی. یک نقش زیبا در فیلم زندگی من. زنانگی، فهم و مراقبت تو انتها ندارد. هر کسی میتواند به تو تکیه کرده و تا ابد شاد باشد. عزیزم تولدت مبارک....
سه زن در دنیا زیباترینند:مادرمسایه اشانعکاس تصویرش در آینه...روز مادر مبارک...
مادرمچند سالیست بدون تو دیگر یلدا معنا نداردوبی حضورت از دور هم جمع شدن ها هراس دارمدیدن جای خالیت بیقرارم میکنداین را بدان،بدون حضورت هزاران شب یلدا در سال دارم...
مادرم...دستهایت کجاست ، کنار بزند دلتنگی ام راخیالت همه جا با من است ،دلم گرمای بودنت را می خواهدنه سردی خیالت را ......
به گمانم بهشت هم خشکسالی است،این را از کف پای ترک خورده ی مادرم فهمیدم...
مادرمتاج سرم...
از تمام دلتنگی ها ، از اشک ها و شکایت ها که بگذریمباید اعتراف کنم مادرم که میخندد خوشبختم !...
از مرگ نمیترسم، من فقط نگرانم که در شلوغی آن دنیا مادرم را پیدا نکنم...
۴ ساله که بودمفکر میکردم پدرم هر کاری رو میتونه انجام بده.۵ ساله که بودمفکر میکردم مادرم خیلی چیزها رو میدونه.۶ ساله که بودمفکر میکردم پدرم از همه پدرها باهوشتره.۸ ساله که شدمگفتم مادرم همه چیز رو هم نمیدونه.۱۴ ساله که شدمبا خودم گفتم اون موقعها که پدرم بچه بود همه چیز با حالا کاملاً فرق داشت.۱۵ ساله که شدمگفتم خب طبیعیه، مادرم هیچی در این مورد نمیدونه…۱۶ ساله که بودمگفتم زیاد حرفهای پدرمو تحویل نگیر...
مادرم فهمیدهمن رنجیده ام از دست تواهل نفرین نیست اماهی دعایت میکند...
مادرم گفت : که عاشق نشوی ، گفتم چشم ...چشم های تو مرا بی خبر از چَشمم کرد .....
ته پیاز و رنده رو پرت کردم توی سینک، اشک از چشم و چارم جاری بود. در یخچال رو باز کردم و تخم مرغ رو شکستم روی گوشت، روغن رو ریختم توی ماهیتابه و اولین کتلت رو کف دستم پهن کردم و خوابوندم کف تابه ، برای خودش جلز جلز خفیفی کرد که زنگ در رو زدند.پدرم بود. بازم نون تازه آورده بود. نه من و نه شوهرم حس و حال صف نونوایی نداشتیم.بابام می گفت:نون خوب خیلی مهمه ! من که بازنشسته ام، کاری ندارم ، هر وقت برای خودمون گرفتم برای شما هم میگیرم. در می زد و ن...
بر میگردمبا چشمانمکه تنها یادگار کودکی منندآیا مادرم مرا باز خواهد شناخت...
شب موهای مادرمسپید شداین تنها برفی بود که هرگز آب نشد...
یک پاییز مادرم مرا زاییدحالا پاییز که می شوددرد می گیرمو زاده نمی شوم چرا؟...
مادرم گفت پسر عاقبتت خیر شودکاش آن عاقبت خیر تو باشی / تو فقط...
من برم هیشکی تنها نمیشهبغضی ابری برام وا نمیشهطفلکی مادرم بعد من حتما افسرده میشهکاش میشد اینو لااقل بدونیموندم اینجا که تنها نمونیعاشقم واقعا نه از این عشقای یک قرونیزندگی عین دریای بی آب منهمش راه میرم بی تو تو خوابمثل یک کوری ام که عصاشو دادهبه دست یک کرم شب تاب...
بوی بهشت می دهد دست دعای مادرم...
به اسم مادرم قسم برا عمو دلواپسمعمه دعا کن که یه وقت به قتلگاه دیر نرسمکربلا سراسر همه اشک و آهنوبت علمداری عبداالله...
دنیای بی پدر، گرفت از جهانِ منچشمان مهربان و پر از حرف مادرمدرظلِ آفتاب، در عمق خاک ریخت گیسوی سر به زیر و پر از برف مادرم...