چهارشنبه , ۱۴ آذر ۱۴۰۳
ستاره ای نه مهی نه فرشته ای نه گلی نهکه هرچه گویمت آنی چو بنگرم به از آنی...
قهوه ای تلخ است گاهی روزگارانم ولی یک نگاه ناز تو آن را چه شیرین میکند...
به لب آمده ست جانم، تو بیا که زنده مانم...
ز معشوقان نگه کاری تر از حرف دلاویز است...
بعد تو در شهر دیگر دختری زیبا نبودمثل احساس از دلم انصاف را هم برده ای...
من سرم را شیره میمالم که یادت نیستمپشت حجمی بیخیالی دوستت دارم هنوز...
از سر نمیروی چگونه از دل برانمت سلطان دل شدی و من دوست دارمت...
پرواز نمی خواهم، از بس که قفس زیباستمن مشتری حبست، این حصر حصاری چند؟...
بایک تبسم شهر را برهم زدیبی اختیار می ترسم از...خندیدنتآخربیاید زلزله......
روح تو را که دید خدا، گوهر آفریداحساس را دمید به گل، دختر آفرید...
گرچه خوشبخت است هر کس که پسر دارد ولی غالباً لطف خدا مشمول دختردارهاست...
گاهى میان چند خبرچین به من بخند دامن بزن به شایعه ى با تو بودنم...
کاش می گفتم به تو این دل که با خود می بریروزگاری دلبری می کرد و خاطر خواه داشت!...
حاصلی از هنر عشق تو جز حرمان نیستآه از این درد که جز مرگ مَنَش درمان نیست......
گر نگشتم شاد و خندان از تو ای قاصد مرنج ذوق پیغام و خبر چون لذت دیدار نیست...
آنکه خود را نفسی شاد ندیدست ، منم...
مرنج اگر نشدم مضطرب ز آمدنتچراغ دیده "نَمی" داشت دیر روشن شد...
از من تو با هر فرصتی که پیش می آید دل می بری ای اتفاق غیر تکراری...
آن باد که آغشته به بوی نفس توست از کوچه ی ما کاش گذر داشته باشد......
از بیش و کم عشق همین بس که دل مابا طاقت کم حسرت بسیار کشیده است...
بانوی دنیایَم ، شب هایَم آرام میگیرند وقتیپیراهنِ چهارخانه ی تنِ تو ، خانه قلبم میشود...
و از آن روز که با عشق تو جوشید دلم بودنت خوب ترین حادثه ی دنیا شد!...
ساقی بیا که از مدد بخت کارساز کامی که خواستم ز خدا شد میسرم...
خون دل ها خوردم و بازیچه ی دنیا شدم ای خدا رحمی براین آواره ی تنها بکن...
دوست دارم که تورا وصف کنم پیش همه ترس دارم که دل از جمع و جماعت ببری...
ما را زمانه رنجکش و تیره روز کردخرم کسیکه همچو تواش طالعی نکوست...
یک ذرّه بویِ عشق به هر جا که باد بُرد مؤمن ز دین برآمد و صوفی ز اعتقاد...
تنم بپوسد و خاکم به باد ریزه شود هنوز مهر تو باشد در استخوان ای دوست...
از چپ و راست بلا پشت بلا می آیدو شگفت این که فقط بر سر ما می آید...
تو مگو همه به جنگند و ز صلح من چه آیدتو یکی نه ای هزاری تو چراغ خود برافروز...
ای خوشا روزا که ما معشوق را مهمان کنیم دیده از روی نگارینش نگارستان کنیم...
دیگران را عید اگر فرداست ما را این دمست روزه داران ماه نو بینند و ما ابروی دوست...
خوبتر از تو نقشبند ازلهیچ نقشی نبست در اول...
تو به قیمت ورای دو جهانی چه کنم قدر خود نمی دانی...
عید فطر است بگو فطریه مان گردن کیست ؟! هر دو عمری ست که مهمان دل هم شده ایم!...
اگر قصابم از تن واکره پوستجدا هرگز نگردد جانم از دوست...
غم هجران تو، ای دوست، چنان کرد مرا که ببینی نشناسی که منم یا دگری؟...
شاخه تا آمد به برگش خو کند پاییز شد...
آخر ای باد صبا بویی اگر می آریسوی شیراز گذر کن که مرا یار آنجاست...
بی مگس هرگز نماند عنکبوترزق را روزی رسان پر می دهد...
تو اگر باشی و من باشم و باران باشدبه بغل می کشمت گر چه خیابان باشد!!...
مقدار یار همنفس چون من نداند هیچ کسماهی که بر خشک اوفتد قیمت بداند آب را...
دلم گرفته هوایم عجیب بارانیستدلِ شکسته ام انگار رو به ویرانیست...
ای مه عید روی تو ای شب قدر موی توچون برسم بجوی تو پاک شود پلید من...
تنی آلوده ی درد و دلی لبریز غم دارمز اسباب پریشانی ترا ای عشق کم دارم...
ما را به غم عشق همان عشق علاج است...
به قدر مهر من ای دوست مهربان نشدی رفیق تن شدی اما ، رفیق جان نشدی...
هنوز نقش وجود مرا به پرده هستینبسته بود زمانه، که دل به مهر تو بستم...
اینکه مردم نشناسند تو را غربت نیست غربت آن است که یاران بِبَرَندَت از یاد...
پر کرده ام از عطر هوایت چمدان رادر شهر شما تحفه محبوب همین است...