کوتاه شعر
زیبا متن: مرجع متن های زیبا و جملات کوتاه شعر
صدای سکوت
در گوشم زمزمه میکند،
که هر نفس من،
پر از نام توست.
💐🌾🍀🌼🌷🍃🌹🍃🌷🌼🍀
🍃🌺🍂
🌾☘
🌷
هر عقل و مغز کال
جنجال و قیل و قال
ابزار بر زوال
به قلمِ🖋: پورِ مهر👇
🌷
🌾☘
🍃🌺🍂
💐🌾🍀🌼🌷🍃🌹🌿🌼🌷🍀
ما
در سکوتِ این خاکِ
فراموشکار
ریشه دواندهایم،
اما
آرام
آرام
قد میکشیم
تا سایهای بلندتر از درد باشیم
آواره شدن در خیالت
نهایت آزادی است
در شبهایی که کوچه ها
بوی خون می دهند.
دل از کینهها شسته بودم ولی،
غمِ این فراق امانم نداد
تو رفتی و با رفتنت این جهان،
دگر رنگِ مهر و نشانم نداد
ز یادِ تو هر شب به چشمانِ من،
قرارِ نگاهِ جهانم نداد
به یادِ تو هر شب، دلِ بیقرار،
دگر فرصتِ شادمانی نداد
شبی در سکوتِ...
هر جا که قدم نهادم، آنجا بودی
در خلوتِ بیکسی، هویدا بودی
از دستِ زمانه، دل به دریا دادم
دیدم به کنارِ موج، پیدا بودی
در چشمِ ترم هزار خورشید شکفت
هر بار که در دلم، تمنّا بودی
رفتی و شکستم از غمِ بیمرهمِ تو
اما به خیالِ من، تو...
که بینام و نشانِ تو نیرزد
به عمرم یک نفس بیشتر، هیچ
جهان بیتو، خرابآبادِ وهم است
به جز در سایهی چشمت، اثر هیچ
کاروان نیست که دل هر که به جایت آید
دلِ من میرود اما به صدایت آید
بیتو بارانِ غمم راه نفس را بستهست
کاش یک روز نسیمی زِ هوایت آید
منِ ویرانه به شوقت همه شب میسوزم
چه شود یک سحر از راه، نجاتت آید؟
ردّ پای تو هنوز از...
دیوانه سرایی است این دِه،
خِرَد را میرهانند و دستِ دعا به سویِ جهل بالا میبرند
شبیه سایههای بیفردا،
که خورشید را به جرمِ روشنایی، به دارِ تهمت آویزان میکنند
در این دیار، روشنی جرم است،
و هر که آینه باشد، سنگسار میگردد .
تو آرام باش…
جهان اگر بر دوش من هم
سنگ شود،
به لبخند تو میارزد.
چه کسی گوید که مجنون نکند کاری
که فرجامش شود لیلی چنان دلگیر
لیلیم چه کردم من که اینگونه
ز غم کز من شدی دل سیر
رنگینکمانِ چشمانت نه باران میخواهد
نه آسمانِ صاف.
از نگاهت میجوشد روشناییِ بینامی
که جهان را بیهیچ دلیلی صبح میکند.
من ، تنها
در امتداد آن نور قدمی برمیدارم
و خیال میکنم که شاید یک لحظه
به اندازهی تپشی به تو نزدیک شدهام.
آرام شوم، خیره شوم بر رخِ زیبا
چون باد بپیچم به درِ خلوتِ رؤیا
دل رفت به سویت که شود غرقِ تماشا
چون موج فتادم به دلِ ساحلِ دریا
زبالههای ذهنت را که بیرون ریختی،
نفس کشید زمینِ خستهٔ اندیشهات.
پسماندههای کهنهٔ تردید،
در آفتاب آگاهی جوانه خواهد زد
و در مراحلِ بازیافتِ روح،
هوای تازه دمیده خواهد شد به مهر،
به روشنایی،
به خویشتن
در نگاهت خبری هست که جانم سوزد
لب اگر لب نگشاید، نگهت راه من است
چشمان تو و قلب من و نالهٔ خورشید
اینگونه تواند که زمین باد برآرد
هر ذرهٔ این خاک، به یاد تو بتابد
هر موج به شوق تو سر از یاد برآرد
سالها گذشت
و هنوز،
صدای آمدنت
از انتهای کوچه نمیرسد.
پنجرهها را گشودهام،
اما
از قابِ هر نگاه
چهرهی من برمیگردد،
نه تو.
به هر صدای عبور،
دلم میلرزد
و فرو میریزد
در سکوتِ کوچه های سرد.
فقط خدا ، نه ناخدا
نه ناخدایِ بی خدا ...
سوختم در آتشِ عشقت ولی
خاکسترم را دیدی و
بَر حالِ من خندیدی و
بر سوختنِ من بیشتر...
چه کنم دل من از تو رهِ پرواز ندارد
نه نسیمی ز تو آمد،نه پیامی ،نه نگاهی
فریاد برآرد زمانه که چه آمد به زمین باز
سرگشته و حیران و پر از داغِ کمین است
ساهر به فغان گفت که ای چرخ، چرا بیخبر از درد
این دایرهی خاک، پر از داغِ کمین است
بیتو، زندگی نیست جز درد و رنج
که بینامِ تو، نیست در دلِ من، فرَنج
درونم تویی، گرچه پنهان شدی
زِ پرده برون آی، که دل شد به رَنج
جهان سایهای از حضور تو شد
زمان قطرهای از عبور تو گَنج
و در آخر این سطرِ بیانتها —
سکوت است،...
ما در، خیالِ خود
زندگیها کردهایم.
در حیاطی که درختانش
از سایهی ما پیر شدند.
بهارهایی که نرسیده
شکوفه کردند و ریختند.
و حوض،به ماه دل می داد
بی آنکه بداند ،در خیال خورشید است.