سه شنبه , ۱۳ آذر ۱۴۰۳
شعر بانداژ کردن زخم های روح است....
دوباره آمدی ای فرصتِ سپید! ای برف! که ناامیدی و غفلت سیاهمان نکنند...
تنها یک نفر به زیبایی تو هست هر چند دیده نشده هنوز خدا...
رسم تقدیر چنین بود که من آخر کارمهره ای سوخته در صفحه ی شطرنج شدم...
خواب هایم پر شد از کابوس تلخ رفتنتاز هراسم شب نمی خوابم،پشیمانم،نرو...
اگر باشی در این دنیا عجب آرامشی دارم!برای کل غم هایم در این دنیا تو غمخواری...
تا شدم حلقه به گوشِ درِ میخانهٔ عشق هر دَم آید غمی از نو به مبارکبادم...
بگذرد این روزگار تلخ تر از زهر بار دگر روزگار چون شکر آید...
مردن عاشق ،نمی میراندشدر چراغی تازه می گیراندش...
گفتم این کیست که پیوسته مرا می خواند خنده زد از بنِ جانم که منم، ایرانم...
آهای بارون پاییزیکی گفته تو غم انگیزی...
ای سرو بلند قامت دوستوه وه که شمایلت چه نیکوست...
ای که ز دیده غایبی در دل ما نشسته ایحسن تو جلوه می کند وین همه پرده بسته ای...
تا من بودم نیامدی، افسوس!وانگه که تو آمدی، نبودم من...
به آرزو نرسیدیم و دیر دانستیمکه راه دورتر از عمرِ آرزومندست...
ندانمت که چه گویم تو هر دو چشم منی که بی وجود شریفت جهان نمی بینم...
از هزاران دل یکی را باشد استعداد عشق...
نور نبود هر درونی را که در وی مهر نیست...
چو دل در دیگری بستی نگاهش دار، من رفتم...
قسم به عشق بزرگم!قسم به جان عزیز! گرانبهاتری از هر چه در جهان عزیز...
ز جهان کناره کردم که تو در کنارم آیی...
رفتی اما کاش، می دیدی که قلبی ناگریزدر حصار سینه ام تنهای تنها مانده است...
این دو روز زندگی روی مدار سرعت است لحظه دلتنگی اما ثانیه یک ساعت است...
آن سر زلفش که بازی می کند از باد عشق میل دارد تا که ما دل را در او پیچان کنیم...
گر بسوزی بند بندم از جفامن وفای تو به جان دارم به جان...
آی مردم ،همه ی درد من این است؛دلش با همه خلق جهان ساخته الا دل من...
خودنمایی نکند هر که کمالی دارد...
ما را سریست با تو که گر خلق روزگاردشمن شوند و سر برود هم بر آن سریم...
در دفترِ زمانه فتد نامش از قلمهرملتی که مردم صاحب قلم نداشت...
گر نرخ بوسه را لب جانان به جان کند حاشا که مشتری سر مویی زیان کند...
عشق را در قالب یک جمله می گویم به تو یک نفر را می پرستی و نمی دانی چرا؟!...
مثل تاجی به سرم مینهمت دلبر جان تو بلایی و چه زیبا به سرم می آیی...
دل از من بُرد و روی از من نهان کرد خدا را با که این بازی توان کرد...
از تو آنی، دل دیوانه من غافل نیستاین که در سینه من هست تو هستی دل نیست...
مشروط به چشمانِ تو این ترم قبولمدانشکده ی عشق و هنر، خانه ات آباد...
گر هست جانی در تنم بهر تو می دارم نگه...
آنجا که عشق خیمه زَنَد، جایِ عقل نیست!...
تلخی عشق از تظاهرهای شیرین بهتر است سیلی مادر کجا و بوسه ی نامادری!...
تو عمر من و وصلت آسایش عمر من...
با ما نفسی بنشین کان روی نکو دیدنهم چشم کند روشن هم عمر بیفزاید...
ای ماهروی حاضر غایب که پیش دل یک روز نگذرد که تو صد بار نگذری...
عشق زیباست ولی قدِّ همین زیبایی مردن و زنده شدنهای فراوان دارد...
راحت جانم توئی ای جان و ای جانان من...
در دایره جان وجهان چرخ زدمدیدم که فقط نقش خدا هست،رفیق...
باورت می شود آیا گل داوودی منعاقبت عشق تو شد باعث نابودی من...
فراقم سخت می آید ولیکن صبر می باید که گر بگریزم از سختی رفیق سست پیمانم...
من و یک لحظه جدایی ز تو، آن گاه حیات؟...
در دام هر که رفت ، شریک غمش منماز بند هرکه رست، من آزاد می شوم...
با هر دلی که شاد شود شاد می شومآباد هر که گشت، من آباد می شوم...
هنوز هم برای تو، برای لحظه هایمانبه هر چه امتحان شوم _قسم به عشق_ حاضرم...