پنجشنبه , ۱ آذر ۱۴۰۳
در جادهی خیال!عبور ِتو؛ بی مجوزقانونیست......
اکنون جهانمفردای فرداهاروز و شبدر تو و عشقتخلاصه گشته است....
من رها گشته در خودادغام گشته درتواز من تا توراه گریز نمانده است....
سیب در دستانتچیده!بوییده!تاوان طرد شدنم را چشیدهام....
شب!!ماه و ستارهها؛دست در دست هم؛از جانب چشمانتبا نسیم همره میشوند وبا عطرِ لبانت یواشکی بوسهایبر پیشانیممینشانند......
درد بسیارغمگینم!!همچون ماهی در آب؛اشک میریزممحو میشود؛ و دردم پنهان......
“سکوت” را “ترس”“عشق” را“عادت”کاش!!خورشیداز سویچشمانِ تو طلوع کند....
همانندموجبه آغوش میکشانم؛ساحل تنهایی را......
من هر صبحچشمانم را در دریایپُرتلاطمِ خاطراتت؛غُسل میدهم!...
طلوعِ آبی مهرت را؛پژواکِ سرخ صدایت را؛تک تک لبخندهای مستانهات رابر دیوارِ من فرودآور؛من در تب غرور دفن شده اممحتاج توام...
شب را دوست میدارم؛چُنان که چشمانت!آن دو درّ سیاه درخشان، را دوست میدارم؛...
بِمانند؛ موجی خروشان و پراستقامت؛بر صخرههای سهمگین روزگاربرخورد میکرد؛و آرامش را نثارمان میکرد.پدر پدر!پدر...
جریان داردرنگینکمانیاز عشقدر رگهایَممرا با هر بارانبه یاد بیاور....
آفتاب نگاهتهمچو نور خورشید نوازش میکندزنبقهای احساس دلم رااز من مگیر آفتاب را...!...
صورت ماهتبه آسمان سیاه افکارم نور می پاشدمثل ماه...
صید دریای خیالخوشبختیهفت رنگآسمان....
خاطرات خاک خوردهدردهای نهانشعرهای بی مخاطبسوغات جمعهها....
صبحِ بهشتنواختنِ ملودی رُستنحوالی دستانتنوازش گیسوانمهم آوا با آفتاب نگاه......
گلزار نگاهتبر سرابِ بیابانهای سوزانِ دلسایه افکندهست...
هر سپیدهاز دریچهی چشمانتآفتاب بر گونههای شبنماحساس میتراودو جهانم را بوسه باران...
شرارههای اهریمنی نگاهتبه آتش کشیدجانم را...
نمکگیر دستانتآغوش زمینیَم...
زندگی...انارهای ترک خورده ای ستدر سینه ی مرگ...