تا تو از در در نیایى از دلم غم کى شود
کاش تو اینجا بودى و منو اونقدر لاى دستات فشار میدادى که غم ازم بچکه ️️️
خنده را معنی به سرمستی مکن ، آنکه میخندد غمش بی انتهاست..
بنازم غیرت غم را دمی نگذاشت تنهایم
و این همه زیبایی و غم تقصیر تو نیست به مادرت پاییز رفته ای...
با غمت گاهی نباید ساخت باید گریه کرد...
تو را چه غم که شبِ ما دراز می گذرد؟ که روزگارِ تو در خوابِ ناز میگذرد
من به اندازه غم های دلم پیر شدم از تظاهر به جوان بودن خود سیر شدم
من همان مستِ خراب و تو همان زاهد شهر ما دوتا تا به ابد دشمن هم میمانیم
درد یعنی که نماندن به صلاحش باشد بگذاری برود! آه... به اصرار خودت
ای کاش کسی می آمد و غم ها را از قلب اهالی زمین بر میداشت...
خدا وسط غم هات یه گل می کاره مطمئن باش
پُرَم از بس که غم نبودنت را در خودم ریختم
دلم دریاچه غم شد دوباره بخوان ای دل محرم شد دوباره
هستم ز غمش چنان پریشان که مپرس...
آرزویم این است آنقدر سیر بخندی که ندانی غم چیست...
گویند که چون می گذرد هیچ غمی نیست اما که والله / همین درد کمی نیست...
شبان آهسته میگریم که شاید کم شود دردم تحمل می رود اما شب غم سر نمی آید
آن دم که با *تو* باشم محنت و غم سر آید...!
درد دارد که خودت علت لبخند شوی و دلت در همه حالات پر از غم باشد...
آن رفیقی که به ایام غمم دور نرفت زیر شمشیر غمشس رقص کنان خواهم رفت
مرا زیستن بی تو، نامی ندارد مگر مرگ من زندگی نام گیرد
قسمت این بود سرم بی تو به زانو برسد
آه...... که در فراق او هر قدمی است آتشی .........