متن اشعار زهرا حکیمی بافقی
زیبا متن: مرجع متن های زیبا و جملات اشعار زهرا حکیمی بافقی
                    
                    
                    در جنوبِ کشورم بلوا به پاست
رودخانه، رفته وُ، ردّش به جاست
آبها خشکیدهاند از چشمهسار
مردماند از دستِ بیآبی، نزار
                
                    
                    
                    جنگ، چون آورد سر، از خود برون
شد «لبِ کارون» و «گلبارانِ» خون
در دفاعی که، مقدّس بوده است
مِهرِ کارون، یادِ هر کس بوده است
پس چرا بعد از دفاع و، جنگِ سخت
در رهش، افتاده صدها سنگِ سخت
با تفکّرهای وجدانِ صفا
بنگرید اینک به حال و، روزِ...
                
                    
                    
                    ای بزرگان اندکی فکری کنید
کارِ مردم را به لب، ذکری کنید
کوششی در رفعِ مشکلها کنید
حقّ مردم را زِ نو، احیا کنید
حقّشان آبِ صفای زندگیست
حقّشان پیوستهی پایندگیست
                
                    
                    
                    بوده روزی، رودِ کارون، باصفا
منبعی بوده، برای کِشتها
در کنارِ آن، تمدّنهای ناب
پاگرفته، پُرتب و، پُرالتهاب
حیف حالا، گشته خشکیده، دهان
تشنگی دارد نهانش، بیگمان
                
                    
                    
                    رودخانه، تشنه است آبش دهید
چشمهای، از جنسِ مهتابش دهید
خستهاند از تشنگی مردم کنون
آب را میخواهد احساسِ جنون
آبِ نابی که، زلال و، آبی است
حقّ خوزستان مگر بیتابی است
                
                    
                    
                    کو نوای نای و چنگ و، ارغنون
در «لبِ کارون» و دنیای جنون؟!
                
                    
                    
                    آنگاه؛
که در اقیانوس بیکران آزردگی و بغض،
 خویشتن را میکوشی،
از صمیم جان، 
خدا را فریاد کن؛
و آرام، 
قرآن بخوان!
                
                    
                    
                    پشت پنجرهی حنجرهی تنهایی
یک نفر 
دارد آه میکشد آرام
نم نم باران
مینوازد گونههای خیسش را
و بغضی سرد
میفشارد گلوی خستهاش را سخت...
                
                    
                    
                    پشت پنجرهی حنجرهی تنهایی،
یک نفر،
آهسته،
آرام،
بی صدا،
نجوای شبانهی دل را،
با ژرفای بینهایت عشق،
فریاد میکند!
                
                    
                    
                    پشت پنجرهی حنجرهی تنهایی
یک نفر
تا همیشه
به یاد توست
و بی صدا
اشک میریزد...
                
                    
                    
                    ای عشق پاک من! برگرد...
حس آتشین دوست داشتن،
رهایم نمیکند؛ برگرد...
من هنوز
نوازش گرم دستان مهربان احساس صمیمیات را
دوست دارم؛ برگرد...
برگرد و تا همیشه،
با قلب پراحساس من بمان...
برگرد...
                
                    
                    
                    هماره در دهلیز قلبم
و بطن وجودم
تو را میجویم!
همیشه سراب دلم
برای دریای محبّتت
سینه میگشاید!
آه 
از آن لحظههای بیگناه
که لجاجتمان
زندگی را از ما گرفت!
                
                    
                    
                    در شمارش معکوس زندگی،
دقیقههایی بیتاب،
نفس میکشند...
                
                    
                    
                    ابرهای خسیس،
باران را دریغ میدارند؛
و در تکدّیِ کاسههای تفتیده،
در حسرتی نمناک،
هیچ نمیگذارند!
                
                    
                    
                    از آن روزی که افکندی دلم را
میانِ بسترِ زیبای رویا
مدام عاشق شدم، با حسّ جانم
همه، ذرّاتِ هستی را؛ خدایا
                
                    
                    
                    http://instagram zahra_hakimi_bafghi
´¨*•.¸¸.•*´¨*•.¸¸.•*´¨*•.¸¸.•*´¨*•.¸¸.•*´¨*
http://telgram.me/bzahakimi
´¨*•.¸¸.•*´¨*•.¸¸.•*´¨*•.¸¸.•*´¨*•.¸¸.•*´¨*
شکفته پرتپش، صد گل ترانه؛
درونِ باغِ هستی، بیبهانه؛
بیا، لبریز شو، از حسّ باران،
در این صبح قشنگ و، عاشقانه...
                
                    
                    
                    میدانم؛ میآیی:
صداقت را به خلوص میرسانی؛
قداست را به طلوع مینشانی؛
و شفقی از شفقت را،
پیشاپیش پنجرهی نگاهمان،
به تلالوء میکشانی...
                
                    
                    
                    در پگاهان سرشار از نور؛ 
با اشتیاق؛ با شور،
چشم در راهت میمانیم؛
و با باورِ بصیرتی وسیع؛ 
بینشی اصیل،
سروادِ سبزِ آمدنت را،
همچنان میخوانیم...
                
                    
                    
                    قطعهای از پازل سرخ دل من،
پیش دشت سبز چشمانت،
جا ماندهاست؛
آمدی و بردی با خود،
نیمی از وجود مرا؛
نیمهی من،
جدا از من،
چرا ماندهاست؟!
باز آی و تکمیل کن:
دفتر وجودم را؛
طرحی از من به جاست؛
مابقی،
رها ماندهاست!
                
                    
                    
                    ظهور کن؛
و مسیر پربیم زندگیمان را،
راه و جهت بنمای!
                
                    
                    
                    بغضی نهفته، در سراپای نهانم
انگار کن، تنهاترین والِ جهانم
از بس کسی درکم نکرده، هیچگاهی
دل را میانِ آبِ غمها میجهانم
                
                    
                    
                    گاهی نباید سردرآورد از جهان
زیرا از آن، صد صدمه بر جان میرسد
ماهی چو سر، از آب درمیآورد
در یک نفس، عمرش به پایان میرسد
                
                    
                    
                    ✍ عطشِ عریانی
@bzahakimi
هیچ میدانی؟
تو که باشی
چسبناکست؛ بسی
بستری که در آن
حسّ خیس و 
حالِ خاصّ زنانگیام
فوران میکند از: 
عطشِ عریانی...
با دلم میمانی؟
                
عشق میآید؛/ دل پرواز میکند؛/ شور میبارد؛/ شوق آواز میکند؛/ فریاد میزند:/ وه! عجب حالی!/ پوست میدرَد از خوشحالی.../ نفسی شاد؛/ تنفسی آزاد،/ موجِ وجودت را،/ تا اوج رها،/ پرواز میدهد.../ ناگاه.../ با یک تپش؛ با یک تکان،/ فرو میریزد قلب یک رویا.../ تو میمانی و حیرانی؛/ و چشمانی، مخمور...