متن بهار
زیبا متن: مرجع متن های زیبا و جملات بهار
یک تو برایم کافی است
تا که دست هایم
سرمای هیچ زمستانی را
حس نکنند
و هیچ برفی
باغچه ی کوچک احساس قلبم را
سفیدپوش نکند
یک تو از همه ی دنیا
برایم کافی است
برای جوانه زدن
در بهاری که در پیش است
مجید رفیع زاد
هر گوشه سررسید من یعنی تو
ایام خوش سعید من یعنی تو
ای در تو خلاصه عشق، هستی، فردا
لبخند بهار و عید من یعنی تو
کافی ست دلت بهار باشد
از اشک تو سبز می شود خار
از خنده ات آب می شود برف
در دست تو لانه می کند سار...
در زمستانی سرد و خاموش
دست تنهایی ام را می گیرم
و در امتداد جاده ای که
وعده ی آمدنت را به من می دهد
قدم می زنم
امید برگشتنت را از من نگیر
من نیازم را
در نگاه تو می بینم
بیا تا بهار با قدم های تو
به...
تو بهاری؟!
نه! بهاران از توست
از تو می گیرد وام
هر بهار این همه زیبایی را
هوسِ باغ و بهارانم نیست
ای بهین باغ و بهارانم، تو
چه قدر باید بگذرد تا سالی بیاید
که نام یکی از فصل هایش بهار باشد و یا حتی یکی از روزهایش؟!
آفتاب و زمین
دوباره آشتی کردند بهار! بهار! بیا در این فصلِ آشتی برای تولد بهارِ دوباره زمین و آفتاب یکدیگر باشیم
دارد بهار می شود
گل فروش های دوره گرد بنفشه جار می زنند .
کدام پرستو بذرِ تو را هدیه خواهد آورد؟!
درخت بی سرو سامان شده است بعداز تو
پرنده سر به گریبان شده است بعد از تو
بهار دست تکان داد ودور شد از من
هوا ،هوای زمستان شده است بعداز تو
هزار پنجره ی پُر غبارم وانگار-
-زمانِ قحطی باران شده است بعداز تو
کسی که آینه دار سپیده...
سلام بهار دلنشین!
امسال حالمان گرفته است
می شود با دستهای خوشبویت
غم های ما را با شکوفه های عطر آگینت
آغشته کنی
می شود ما را محکم در آغوش بگیری!؟
رعنا ابراهیمی فرد
زمستان فهمیده بود که بهار می آید
زیر اندازش را زودتر از موعد مقرر جمع کرده و رفته بود!
رعنا ابراهیمی فرد
من زاده ی بهارم!
همان که با گلها آغشته است
همان که دستهایش نویدِ زندگی
آرامش بخشِ نگاه های حزن آلوده است
رعنا ابراهیمی فرد
تنهاست ، اما ریشه دارد اما سبز است و بسیاری از ما همچون درختی در کویریم
ولی تا کی
غم پیرمان کرده است و در این هوای سرد دلگیر شب زمستانی
حتی جرعه نسیم گرمی نمی وزد
و صبر
آری صبر
زندانیست
که تنها پناهگاه ماست
و ما ناامیدانه
در...
گاهگاهی من هوای کوی یاران میکنم
حس و حالم را درون سینه پنهان میکنم
اولین دیدارمان هر جا که باشد هر زمان
با زبان شعر خود آن لحظه طوفان میکنم
با غزل های بداهه فصل پاییز تو را
من بهاری کرده و لبریز باران میکنم
ظاهرا حرف دلم را گفته...
مثل بهاری مست
من دیوانه را دیوانه تر کن مثل گیسویت
رها کن پشت سر در خوشه ای از خرمن مویت
چه میشد بامدادی همدل و همراه هم باشیم
تو جان از من بگیری من سری در شیب بازویت
شبی در آسمان من بریزی نقره از ماهت
برقصم لحظه ای...