یکشنبه , ۴ آذر ۱۴۰۳
در دیاری که در او نیست کسی یار کسی کاش یارب که نیفتد به کسی کار کسی...
گر در طلبت رنجی ما را برسد شاید چون عشق حرم باشد سهل است بیابان ها......♡:)......
آنکه در باغ دلم ریشه فرو برده ز نو گرچه نوخیز نهالیست ، سراپا ثمر است...
از تواَم یا رب فراموشی مبادهرکه می خواهد، فراموشم کند...
وادی عشق بسی دور و درازست ولیطی شود جادهٔ صد ساله به آهی گاهی...
من چرا گرد جهان گردم چو دوست در میان جان شیرین منست...
چشم خود ای دل ز دلبر تا توانی برمگیر گر ز تو گیرد کناره ور تو را گیرد کنار...
ای حضرت معشوقهٔ جانان تو کجای؟در شعر شبم قافیه بدجور خراب است! ارس آرامی...
نشد به اشک خنده ها، زدم به عار گریه ها که من دهاتی غریب میان شهر گریه امارس آرامی...
جان و تنم ای دوست فدای تن و جانت مویی نفروشم به همه ملک جهانت...
چو عاشق می شدم گفتم که بردم گوهر مقصود ندانستم که این دریا چه موج خون فشان دارد...
مرا ز یاد تو برد و ترا ز خاطر منستم زمانه ازین بیشتر چه خواهد کرد؟...
دلخوش نشسته ام که تو شاید گذر کنی لعنت به شایدی که مهیّا نمی شود...
زمستان است و بی برگی بیا ای باد نوروزمبیابان است و تاریکی بیا ای قرص مهتابم...
چون موی تو یلدا و لبت پسته ی اعلاستامشب گل هر جمع که باشی دلم آن جاست...
غیر معشوق ار تماشایی بود عشق نبود هرزه سودایی بود...
روز وصال دوستان دل نرود به بوستان یا به گلی نگه کند یا به جمال نرگسی...
به یک کرشمه توانی که کار ما سازی ولی به چاره بیچارگان نپردازی...
عشق یعنی جای نفرین با دعا یادش کنیخانه اش آباد دلداری که یارش را فروخت...
چشم خود بستم مگر دیگر نبینم روی او؛ناگهان دل داد زد: دیوانه! من میبینمش!...
روز شادی همه کس یاد کند از یاران یاری آنست که ما را شب غم یاد کنید...
آن ها که اهل صلحند بردند زندگی راوین ناکسان بمانند در جنگ زندگانی...
زندگی جز نفسی نیست، غنیمت شمرش نیست امید که همواره نفس بر گردد...
تا که انگور شود مِی، دو سه سالی بکشدتو به یک لحظه شدی ناب ترین باده ی عشق!...
نگارا، وقت آن آمد که یکدم ز آن من باشیدلم بی تو به جان آمد، بیا، تا جان من باشی...
چون خیالت همه شب مونس و دمساز من است شرم دارم که شکایت برم از تنهایی...
در تیره شب هجر تو جانم به لب آمدوقت است که همچون مه تابان به درآیی...
شهرهٔ شهر بودم در عرصهٔ عشق و امید آمدی مضحکهٔ پیر و جوانم کردی!! ارس آرامی...
گیسوی تو پیچیده ترین رمز جهان ستلطفی کن و افشا بنما اسم شبت را...!ارس آرامی...
اول نگهش کردم آخر به رهش مردموه وه که چه نیکو شد آغازم و انجامم...
گر چه با دوری ی ِ او زندگیم نیست، ولییاد او می دمدم جان به رگ و پوست هنوز...
من از عالم تو را تنها گزینم روا داری که من غمگین نشینم...
نیستی! آغوش من احساس سرما می کند پنجره سگ لرزه هایم را تماشا می کند...
آنقدر عزیزی که برایت همه ی عمر یک بار نه،بگذار که بسیار بمیرم...
در حسرت دیدار تو آواره ترینمهرچند که تا منزل تو فاصله ای نیست...
آن که رخسار تو را این همه زیبا می کرد کاش از روز ازل فکر دل ما می کرد...
خواهی که چو صبح صادق القول شویخورشید صفت با همه کس یک رو باش...
تا قوت صبر بود کردیم دیگر چه کنیم اگر نباشد...
شب نخفتم تا تماشایت کنمای عسل چشمانِ من صبحت به خیر...
طعم لب هایت عسل بود و طبیب سنتی بهر درمان گلو دردم عسل تجویز کرد...
آنقَدَر صبر بِکردم که دِگَر کاسه صبرم؛به سخن آمد و گفتا که مگر ایوبی؟!ع.موسوی...
دلارامی که داری دل در او بنددگر چشم از همه عالم فرو بند...
پیوند عمر بسته به موییست هوش دارغمخوار خویش باش غم روزگار چیست...
اندوهِ من این است که در دفترِ شعرم یک بیت به زیبایی چشمِ تو ندارم...
حکم ما دل بود اما، صد امان از بخت بددست ما بی حکم گردید، حریفم هی می برید...! ارس آرامی...
خاطر ات از خاطرم یک دَم نمی آید بُرون؛چاره اش را بی امان گشتم،ولی پیدا نشد!ع.موسوی...
روزی که ذره ذره شود استخوان من باشد هنوز در دل تنگم هوای تو...
شانه ام از غمِ بی هم نفسی می لرزد هم نفس ! بر سرِ این شانه تو را گم کردم...
گر ناله کنان دل به تو بندم عجبی نیستجنسی که نفیس است به فریاد فروشند...
عشقست نه زر نهان نماند العاشق کل سره فاش...