یکشنبه , ۴ آذر ۱۴۰۳
آن دم که دلم بود و دلت بود و دلشدل دادم و دل رفت به دلدار چه راحت!ارس آرامی...
با من بمان و سایه ی مهر از سرم مگیرمن زنده ام به مهر تو ای مهربان من!...
اندُه مخور ای شیخ، چه مسجد چه کلیساگر صومعه بسته است در میکده باز استارس آرامی...
من ازنگاه کلاغی که رفت فهمیدم که سرنوشت درختان باغمان تبر است...
شیرینی هاشور لبت قند فریمانخلخال و خطو خال لبت خطه گیلان...
هزار دیده به روی تو ناظرند و تو خود نظر به روی کسی بر نمی کنی از ناز...
مشتاقِ با من بودنی! جوری که باید نیستم!یک روز می آیی ولی، آن روز... شاید نیستم! شاعر: سیامک عشقعلی...
رنج دنیا،فکر عقبا، داغ حرمان ، درد دلیک نفس هستی به دوشم عالمی را بار کرد...
چه دل ها بردی ای ساقی به ساق فتنه انگیزت دریغا بوسه چندی بر زنخدان دلاویزت...
گر خون دلم خوری ز دستت ندهمزیرا که به خون دل به دست آمده ای...
پیوند جان جدا شدنی نیست ماه منتن نیستی که جان دهم و وارهانمت...
آن را که منم خرقه عریان نشود هرگز وان را که منم چاره بیچاره نخواهد شد...
مرغ شب خوان که با دلم می خواند رفت و این آشیانه خالی ماند...
شبیه فتح خرمشهر، وقتی فاتحت هستمدقیقا حال من مثل جهان آراست باور کنارس آرامی...
گر ز آمدنت خبر بیارندمن جان بدهم به مژدگانی...
در اندیشه ببستم قلم وهم شکستم که تو زیباتر از آنی که کنم وصف و بیانت...
جانم ز تو و مِهرِ تو لبریز شدهاز دوری تو دلم چو پاییز شده!...
مومن به عشقت می شوم کافر به هر دینی دگر،دل دل نکن دلداده شو پیغمبر اشعار من...ارس آرامی...
از عمر ذوق وقتی، بودم که با تو بودمذوقی چنان ندارد، بی دوست زندگانی...
همراه اگر شتاب کند همره تو نیستدل در کسی مبند که دل بسته تو نیست...
رو لبهات من فقط دنبال یک لبخند میگردم واسه بوسیدنت دنبال صد ترفند میگردم...
ابر می بارد و من می شوم از یار جداچون کنم دل به چنین روز ز دلدار جدا؟...
ابر و باران و من و یار ستاده به وداع من جدا گریه کنان، ابر جدا، یار جدا...
عاشق آن نیست که هرلحظه زند لاف محبت مرد آنست که لب بندد و بازو بگشاید...
آمد وآتش زد و شوری به پا شد دردلم هیچ از یادم نرفته خاطر شیرین او...
خواب ببر ز چشم ما چون ز تو روز گشت شب آب مده به تشنگان عشق بس است آب ما...
ای خدا، ای فلک، ای طبیعت شام تاریک ما را سحر کن...
مثل خنثی گر بمبی که دو سیمش سرخ است مانده ام قید لبت را بزنم یا دل را...
صد بار آشنا شده ای با من و هنوزبیگانه وار می گذری ز آشنای خویش...
ای تو امان هر بلا ما همه در امان توجان همه خوش است در سایه لطف جان تو...
چقدر خوب و قشنگی چقدر زیبایی من از خدا که تو را آفرید ممنونم...
کاش سرما بخورم دکتر من نسخه کند: عسل از کنج لب و تُرْشیِ لیمویت را...
جز خیال روی او نقشی نیاید در نظرهرچه ما دیدیم و می بینیم آن جانان ما است...
این خزان هم آمد و بگذشت و پیدایش نشد آنکه یک روزِ زمستانی رهایم کرد و رفت...
سودای دلنشین نخستین و آخرینعمرم گذشته است و توام در سری هنوز...
روزگاریست که سودای تو در سر دارم مگرم سر برود تا برود سودایت...
هزار جهد بکردم که یار من باشیمرادبخش دل بی قرار من باشی...
عهد جوانی من، بگذشت در فراقت بازای تا ببویت، باز آیدم جوانی...
هستم ز غمش چنان پریشان که مپرسزانسان شده ام بی سر و سامان که مپرس...
خوشتر از دوران عشق ایام نیست بامداد عاشقان را شام نیست...
کهن شود همه کس را به روزگار ارادتمگر مرا که همان عشق اولست و زیادت...
من که با یاد تو دنیا را فرامش کرده اماز مروت نیست از خاطر به در کردن مرا...
هر چند رفته ای و دل از ما گسسته ای پیوسته پیش چشم خیالم نشسته ای...
ز دل، جانا، غم عشقت رها کردن توان؟ نتوانز جان، ای دوست، مهر تو جدا کردن توان؟ نتوان...
ناله و آه مرا دل ناشاد می فهمد که چیست!؟درد شیرین مرا فرهاد می فهمد که چیست!؟ارس آرامی...
جان و دل کردم فدای مهر تو خاک پایت باد سر تا پای من...
چای را بی پولکی خوردن صفا دارد، اگر حبه قندی مثل تو، شیرین زبانی می کند...
ما را به تو سری ست که کس محرم آن نیست گر سر برود سر تو با کس نگشاییم...
همه شب سجده برآرم که بیایی تو به خوابم و در آن خواب بمیرم که تو آیی و بمانی...
گشوده ام به هم آغوشی قفس، آغوشگشاده از پی پرواز نیست بال و پرم...