متن داستان کوتاه
زیبا متن: مرجع متن های زیبا و جملات داستان کوتاه
پاییز بود و اوایل مهر،دستمو محکمتر گرفت و بسمت پیرمردی ک بساط لبو داغ و باقالی تازه داغش ب راه بودقدم بر میداشت..لبخندم از چشمش دور نموند و گفت؛توام موافقی؟؟ فشاری ب دستش دادم و گفتم؛اصن پاییز و یار و لبوی داغش...بلند زد زیر خنده و میون خنده گفت:فدا اون...
دوست داشتم عاشق اون دختر مومشکی بشم،بدون اینکه بفهمه
بدون اینکه یک ذره حس کنه هرشب ساعت۸تنهایی میومد کافه ومیشست اون کنج وشروع میکردبه نوشتن موقعی که سرش پایین بود موهای مجعدش مثل درخت بیدمجنون آویزون میشد وکلی به دلبریش اضافه میکرد.
هرسری خودم میرفتم سفارشش رومیگرفتم،یه قهوه ترک سفارش...
دیگه هیچ امیدی نداشت!
قلبش درد میکرد! انگار رگای بی
جونش دیگه داشتن از کار میوفتادن!
سنی نداشت... خیلی حیف بود!
نزدیکای اربعین دست گذاشت رو
قلبش گفت آقا... چی میشد منم
میون زائرات بودم؟! چی میشد
این دم آخری قلبم حداقل بریده
بریده می تپید برای دیدن حرمت؟!
گریه...
چشمهامو می بندم و کلماتی رو توی ذهنم مرور می کنم و اجازه می دم دروازه زمان با این اوراد جادویی باز بشه:
پنجشنبه...
ظهر پاییز...
صدای اذان...
شیفت عصر...
مشق های نوشته شده و نشده...
ناهار هول هولکی...
صدای مامان، «همه چیو برداشتی؟ چیزی جا نذاری»
صدای خواهر؛ «مامان...
از قصد لباسشو با اتو سوزوندم
که نره! چون دلم تنگ میشد،
داد زد سرم گفت هیچ کاریو
درست انجام نمیدم ولی
مثل همیشه اشتباه میکرد!
من عاشقیو بلد بودم:)♡
داستان کوچولو 🍊
ریحانه غلامی (banafffsh)
•♡• تو تیمارستان، دختره
چمباتمه زده بود یه گوشه،
گوشاشو گرفته بود هی پشت
سر هم تکرار میکرد: داشت
باهات شوخی میکرد! داشت
باهات شوخی میکرد! داشت
باهات شوخی میکرد! داشت...
از یکی از پرستارا پرسیدم: چشه؟!
گفت: سه روزی میشه اوردنش!
همش این جمله رو تکرار میکنه!
- خب...
باز هم مانند گذشته از غربت و دغدغه ی آدم ها فرار،
و به خانه ی مهربان ترین مادربزرگ دنیا پناه آورده بودم.
برعکس خانه ی مامان که باید روی مبل بنشینم، روی فرش های دستبافت آبی آسمانی مادربزرگ نشسته ،
و تکیه بر پشتی های آبی طلایی اش داده...
دست بر گریبان گرفته بود و فریاد میزد اما...!
صدایی از حنجره اش خارج نمیشد..
گویی نمایش پانتومیم اجرا میکند!
اما بدون بیننده!
مشخص بود حال خوشی ندارد.
قدم میزد و راه میرفت و دستانش را در هوا تکان میداد!
یا من چیزی نمیشنیدم!
یا او بی صدا جنگ میکرد....
اصلا احساس خوبی نسبت ب صحبت هایش نداشتم
از این دکترها بود ک آسمان ریسمان میبافت تا حرفش را بزند
بی حوصله نگاهش میکردم و او هم گویی برای خودش حرف میزد
نگاهش کردم و گفتم:
\دکتر! اصل حرفتونو بزنید\
دکتر آب دهانش را قورت داد و نگاهش را از...
باور کن!
دل که تنگ باشد،
ناگهان،
وسط جمعی، یک نگاه آشنا
مابین خواندن کتاب، یک جمله آشنا
لا به لای قدم زدن تنهایی، در خیابانی آشنا
در حال خرید میوه، یک عطر آشنا
یا حتی در حال نوشیدن قهوه، در کافه ای آشنا
در حال چک کردن موبایل، عکسی...
باید آدمی باشد
بیاید
کنارت بنشیند
شانه هایت را کمی بمالد
سرت را روی شانه اش بگذارد
استکانی چای به دستت بدهد
دستی بر سرت بکشد
و زیر گوشت ارام بخواند:
(( با هم از پسش بر می آییم ))
تا ادم فرو نریزد
از بین نرود
غرق نشود...
-...
صبح که برخاستم، فکرم به موضوع مقاله ای که باید می نوشتم گره خورده بود. خواستم زود کارهایم را انجام دهم و بنشینم پای نوشتنم. دمپایی های جفت شده در مقابل اتاق را پوشیدم. به آشپزخانه رفتم. چای را دم آوردم . به گلدان هایم آب دادم و به خرگوش...
𖣘•❦︎ - ببخشید مزاحم شدم!
میشه لطفا با خانومِ...
زود تلفنو گذاشت: اشتباه گرفتین!
نفس نفس میزد... دستشو روی
قلبش گذاشت! حالا از کجا باید
می فهمید که این ضربان تندِ
قلب، از تنفره یا دلتنگی؟!
تلفن باز زنگ خورد...
خیره شد به شماره ی روی
خط افتاده و لب...
بازیگرِ فیلم شبیهِ اون بود!
بازیگر که نه... بیشتر سیاهی لشکر...
تو قسمتای اول که مُرد من یهو
جلو همه زار زار گریه کردم!
از اون روز همه جا پیچید من
خیلی زیادی حساسم! این اشتباه
بود! من فقط خیلی زیادی عاشقم!
داستان کوچولو 🍊
ریحانه غلامی banafffsh 💜
پسر به دختر گفت اگه یک روزی به قلب احتیاج داشته باشی اولین نفری هستم که میایم تا قلبم را با تمام وجودم تقدیمت کنم. دختر لبخندی زد و گفت ممنونم .
تا اینکه یک روز آن اتفاق افتاد… حال دختر خوب نبود. نیاز فوری به قلب داشت. از پسر...
زندگی ادامه داشت. دختر دیگر جوان نبود، در بیست و هفت سالگی با یکی از همکارانش ازدواج کرد. شب قبل از مراسم ازدواجش، مثل گذشته روی یک کاغذ کوچک نوشت: فردا ازدواج می کنم اما قلبم از آن توست… و کاغذ را به شکل ستاره ای زیبا تا کرد.
ده...
دخترک شانزده ساله بود که برای اولین بار عاشق پسر شد.. پسر قدبلند بود، صدای بمی داشت و همیشه شاگرد اول کلاس بود. دختر خجالتی نبود اما نمی خواست احساسات خود را به پسر ابراز کند، از اینکه راز این عشق را در قلبش نگه می داشت و دورادور او...
پسری یه دختری رو خیلی دوست داشت که توی یه سی دی فروشی کار میکرد. اما به دخترک در مورد عشقش هیچی نگفت. هر روز به اون فروشگاه میرفت و یک سی دی می خرید فقط بخاطر صحبت کردن با اون… بعد از یک ماه پسرک مرد… وقتی دخترک به...
نشسته بودم رو نیم کت پارک، کلاغ ها را می شمردم تا بیاید. سنگ می انداختم بهشان. می پریدند، دورتر می نشستند. کمی بعد دوباره برمی گشتند، جلوم رژه می رفتند. ساعت از وقتِ قرار گذشت. نیامد. نگران، کلافه، عصبی شدم. شاخه گلی که دستم بود سر خم کرده داشت...
(داستان غمگین)
پسر به دختر گفت اگه یه روزی به
قلب احتیاج داشته باشی اولین نفری هستم که میام تا قلبمو با تمام وجودم تقدیمت کنم.دختر لبخندی زد و گفت ممنونم
تا اینکه یک روز اون اتفاق افتاد..حال دختر خوب نبود..نیاز فوری به قلب داشت..از پسر خبری نبود..دختر با خودش...
پاهایش را از تخت آویزان کرد...
دستش را به در اتاق گرفت و دستگیره در را پایین کشید..
از لای در اتاق، اتاق پدر و مادرش را نگاه کرد..
صدا از آنجا نبود..
از سالن پذیرایی بود..
صدای خنده می آمد!
صدای صحبت های دوستانه..
و گاهی حرف های عاشقانه.....