گهی بر سر/ گهی بر دل/ گهی بر دیده جا دارد...
هر که خود داند و خدای خودش که چه دردیست در کجای دلش
حق نداری به کسی دل بدهی الا*من*
قسم به عشق که هیچ به دل نشسته ای ز دل نخواهد رفت
کار تو در چشم ما ابرو گره انداختن کار ما با اینهمه دل را به چشمت باختن
دستان کوچکت چنگهای بزرگی به دل می زنند
گیسو بسته ام به نسیم آمدنت بی قراری های دل را
من همانم که شروعش کردی! نکند دل بکنی دل ندهی بی سر و سامان بشوم...!
زیباترین چیزی که درجاده عشق دیدم تابلویی بود که روش نوشته شده بود دوست داشتن دل میخواهد نه دلیل
زندگی باید کرد گاه با یک گل سرخ گاه با یک دل تنگ
حق نداری به کسی دل بدهی الا من پیش روی تو دو زاه است فقط من یا من ...
آنچه روزی در تنم / دل داشت نام بس که سختی دید / امروز آهن است
دل نزد تو است / اگر چه دوری ز برم
ای خوش آن وقت که ما را دل بی غم بوده ست
مغرور نشو جانان من حالا که دل در دست توست
خیال او چو ناگه در دل آید دل از جا میرود / الله اکبر
من دلم پیش کسی نیست! خیالت راحت... منم و یک دل دیوانه ی خاطر خواهت...
صدایت میکنم با عشق جوابم میدهی با جان همین جان گفتنت عشقم هوایی میکند دل را
حالا که دلبری را بلد شدید هنر دل نگه داشتن را زود تر یاد بگیرید
به خوابم بیا دل که نمی داند رفته ای!
چه فرق میکند خوابم ببرد یا نبرد دل است و هنوز آب در هاون می کوبد!
ای دل می بینی که او دردم را نمی بیند... خاک او میشوئم و گردم را نمی بیند...
گفتی ز سرت فکر مرا بیرون کن! جانا / سرم از فکر تو خالیست دلم را چه کنم...؟
هر چه بجز خیال او / قصد حریم دل کند در نگشایمش به رو / از در دل برانمش...