اگر مستضعفی دیدی ولی از نان امروزت به او چیزی نبخشیدی. به انسان بودنت شک کن
بابا برای نان جان داد حالا فرزند برای نان جان داد
در روزگارانی که شیرین خواب خسرو شاه می بیند فرهاد ، تیشه ، بیستون پیکار یعنی چه؟ ما از درون گندیده ایم از آفت یاران! جسم مترسک کنج گندمزار یعنی چه؟ این شعر ، این گفتار یعنی چه این درد پر تکرار یعنی چه وقتی سگ چوپان ده سگ-گرگ زاییده...
فقط تاریکی میداند ماه چقدر روشن است ؛ فقط خاک میداند دستهای آب چقدر مهرباناند ؛ معنی دقیقِ نان را فقط آدمِ گرسنه میداند و فقط من میدانم تو چقدر زیبایی ...
برادری به زبان بود، ما ندانستیم فقط به خاطر نان بود، ما ندانستیم
گندم را دزدیده بودند ، صداى اعتراضها بلند شد ؛ نان بین مردم پخش کردند ، اعتراضها خاموش شد !
من زنی را دیدم نور در هاون میکوفت ظهر در سفرهٔ آنان نان بود سبزی بود دوری شبنم بود کاسهٔ داغ محبّت بود ...
مرا برای دزدیدن تکه نانی به زندان بردند و پانزده سال در آنجا هر روز یک قرص نان کامل مجانی خوردم
ته پیاز و رنده رو پرت کردم توی سینک، اشک از چشم و چارم جاری بود. در یخچال رو باز کردم و تخم مرغ رو شکستم روی گوشت، روغن رو ریختم توی ماهیتابه و اولین کتلت رو کف دستم پهن کردم و خوابوندم کف تابه ، برای خودش جلز جلز...
تکه ای نان کمی نمک گرسنگی برد برکت سفره را
آدمیزاد فقط با آب و نان و هوا نیست که زنده است! این را دانستم و می دانم که آدم به آدم است که زنده است آدم به عشق آدم زنده است.
من فقط یک سوال دارم شادمانی آدمی را کجا و نان مردم را کی ربوده اند؟
توان نان خورد اگر دندان نباشد مصیبت آن بود که نان نباشد
به حرمت نان و نمکى که با هم خوردیم نان را تو ببر که راهت بلند است و طاقتت کوتاه... نمک را بگذار برای من! میخواهم این زخم تا همیشه تازه بماند.......
حالا که تو رفته یی می فهمم دست های تو بود که به نان طعم می داد پنیر را به سفیدی برف می کرد و روز می آمد و سر راهش با ما می نشست حالا که تو رفته یی و ملال غروبی نان را قاچ می کند و برگ...
آتش و آدم ترکیبی نامتجانس است من از میان این آتش گر گرفته در رویاها و عشق ها غیر ممکن است سالم برگردم بازگشت من اندوه بار خواهد بود کاش مثل نان بودم چه زیبا بر می گردد از سفر آتش!