اگر نبوسم حسرت...اگر ببوسم شرم شب خجالت من از لب تو در راه است...
میخواستم که سیر ببینم تورا...؛ نشد! ای چشم بیقرار! چه جای خجالت است؟!
بعد از عمری ز تو یک بوسه طلب کردم لیک لب گزیدی و مرا غرق خجالت کردی
چه گویمت که دلم از جدائیت چون است دلم جدا ز تو دل نیست قطرهٔ خون است
بازنده شدن حس بدی نیست،اگر من با میل خودم دل به شما باخته باشم
تشنه ام تشنه آغوش تو حتی به گناه آتشی بر تنم انداز جهنم به درک
به نگاهی به کلامی و گهی با بوسه تو چه آسان بلدی دل ببری هر لحظه
صبح آمده ، برخیز که خورشید تویی در عالمِ نا امیدی ، امید تویی ...
مادرت می گوید از من دور باشی؟خود بگو من به تو عاشق ترم یا مادرت دلسوز تر؟
جمع شاگردان مرا استاد می خوانند و من در کلاس عشق تو از بچه نو آموزتر...!
نکند بوسه بمیرد خبرش گم بشود دل شکستن نکند مایه ی فرهنگ شود...
نگاهم می کنی قلبم، درون سینه می لرزد نگاهم کن، نگاهِ تو به درد سینه می ارزد!
تا نفس هست به یاد تو برآید نفسم ور به غیر از تو بود، هیچکسم هیچکسم
خسته از نامردمی ها در مسیر روزگار از نفس افتاده بودم عشق دستم را گرفت
پیام دادم و گفتم بیا خوشم می دار جواب دادی و گفتی که من خوشم بی تو
تا نیفتادم نفهمیدم که شادی می کنند دشمنانم بیش، اما دوستانم بیشتر
چشم و ابرو و رخ یار چه زیباست ولی من گرفتار لب و فتنه ی یک خال شدم
هرچه دوری کرده باشی عشق مثلِ بومرنگ بی محابا می کند سویت کمانه بیشتر
من روی دِل تو کار کردم یک عُمر امّا نشذم سنگ تراشی قابل...
چو ز چهره برگشایی تو نقاب، عقل گوید قلم است و نرگس و گل نه دهان و چشم و بینی
نقش چشم آبی ات آخر مرا نقاش ساخت هر چه پنهان کرده بودم دیدگانم فاش ساخت
مرغ دلم پر می کشد اندر هوای دیدنت آرام جان باز آ، که من مشتاق آن خندیدنت
داغ ماتم هاست بر جانم بسی در دلم پیوسته می گرید کسی!
ترسم که چشم تا بگُشایم، نبینمت مژگان ز بیمِ هجرِ تو، بر هم نمی زنم