شهرِ بی حوصله ام باز به حرف آمده است به خیابان بزن ای دوست که برف آمده است!
تو اگر باشی و من باشم و باران باشد به بغل می کشمت گر چه خیابان باشد!!
دل که می گیرد نمی گوید کجا باید گریست گریه کردن در خیابان نیز آرامم نکرد
خیابان غروب می کند در اندوه گام هایم خانه ام کجای شهر گم شده است؟
کلمه همه سرریز خیابان من بود
به هر بهانه ای از خانه می زند بیرون کسی که خاطره هایش پر از خیابان است
حالا که رفته ای برای من هم خیابانی دست و پا کن انگار خیابان های این شهر لعنتی جای خوبی ست برای گمشدن های احتمالی
گفتی دوستت دارم و من به خیابان رفتم ، فضای اتاق برای پرواز کافی نبود
راه برگشتن به سویم را کجا گم کرده ای من برای ردپاهایت خیابانم هنوز
بسیار سالها گذشت تا بفهمم آنکه در خیابان می گرید از آنکه در گورستان می گرید بسیار غمگین تر است
چتر را بست / مسافر خیابان/منفی صفر
تو را خواستن به قدم زدن در خیابان مه آلودی می ماند گر چه انتهایش را نمی بینم اما دوستش دارم
مرا به یاد خیابانی بینداز پر از پاییز و مردی که دست هایم را به مهر می گرفت...
کمتر زنی را دیده ام که هنگام عبور از خیابان دست مردی را نگرفته باشد حتی در خیالش...
هنوز/ سکوت/ ریخته در خیابان/پرت می شویم/ از این سکوت/به آن سکوت
شاعر شدن کار سختی نیست تو فقط با لبخندت در خیابان قدم بزن