یکشنبه , ۴ آذر ۱۴۰۳
شهرِ بی حوصله ام باز به حرف آمده استبه خیابان بزن ای دوست که برف آمده است!...
تو اگر باشی و من باشم و باران باشدبه بغل می کشمت گر چه خیابان باشد!!...
دل که می گیرد نمی گوید کجا باید گریست گریه کردن در خیابان نیز آرامم نکرد...
خیابانغروب می کنددر اندوه گام هایمخانه ام کجای شهر گم شده است؟...
کلمههمهسرریز خیابان من بود...
به هر بهانه ای از خانه می زند بیرونکسی که خاطره هایش پر از خیابان است...
حالا که رفته ایبرای من همخیابانی دست و پا کنانگارخیابان های این شهر لعنتیجای خوبی ستبرای گمشدن های احتمالی...
گفتی دوستت دارم و من به خیابان رفتم ،فضای اتاق برای پرواز کافی نبود...
راه برگشتن به سویم را کجا گم کرده ایمن برای ردپاهایت خیابانم هنوز...
بسیار سالها گذشت تا بفهممآنکه در خیابان می گرید از آنکه در گورستان می گرید بسیار غمگین تر است...
چتر را بست / مسافرخیابان/منفی صفر...
تو را خواستنبه قدم زدندر خیابان مه آلودی می ماندگر چه انتهایش را نمی بینمامادوستش دارم...
مرا به یاد خیابانی بیندازپر از پاییزو مردی کهدست هایم را به مهر می گرفت......
کمتر زنی را دیده امکه هنگام عبور از خیاباندست مردی را نگرفته باشدحتی در خیالش......
هنوز/ سکوت/ ریخته در خیابان/پرت می شویم/ از این سکوت/به آن سکوت...
شاعر شدن کار سختی نیستتو فقط با لبخندتدر خیابان قدم بزن...