هوای آمدنت دیشبم به سر میزد نیامدی که ببینی دلم چه پر میزد
هر کجا نامه ی عشق است نشان من و توست..
در ساغر تو چیست که با جرعه نخست ، هشیار و مست را همه مدهوش می کنی؟
آه از غمی که تازه شود با غمی دگر جز همدلی نباشدمان مرهمی دگر...
نمیدانم چه میخواهم بگویم غمی در استخوانم می گدازد...
آبی که بر آسود زمینش بخورد زود دریا شود آن رود که پیوسته روان است
دردا و دریغا که در این بازی خونین بازیچه ایام دل آدمیان است
آهوان، گم شدند در شب ِ دشت آه از آن رفتگان ِ بی برگشت
خیال دیدنت چه دلپذیربود... جوانی ام در این امید پیر شد! نیامدی و دیر شد...
ز کدام رَه رسیدی؟ ز کدام در گذشتی؟ که ندیده دیده ناگَه به درون دل فِتادی؟
تا نیاراید گیسوی کبودش را به شقایقها صبح فرخنده در آیینه نخواهد خندید ...
بسترم صدف خالی یک تنهاییست و تو چون مروارید گردنْآویزِ کسانِ دگری
تو در من زنده ای... من در تو... ما هرگز نمی میریم...
ساز هم ، با نفس گرم تو آوازی داشت بی تو دیگر سر ساز و دل آوازم نیست
دوشَت به خواب دیدم و گفتم: خوش آمدی ای خوش ترین خوش آمده بار دگر بیا!
من چه گویم که غریب است دلم در وطنم
نیازمند لبت جان بوسه خواه من است نگاه کن به نیازی که در نگاه من است ز دیده پرتو عشق ار برون زند چه کنم دلی چو آینه دارم همین گناه من است
چه غریبانه تو با یاد وطن می نالی من چه گویم که غریب است دلم در وطنم...
خون میرود نهفته از این زخم اندرون ماندم خموش و آه که فریاد داشت درد...
باز آی دلبرا که دلم بی قرار توست وین جان بر لب آمده در انتظار توست
در دل بینوای من عشق تو چنگ میزند شوق، به اوج میرسد صبر فرود میکند ... ️️️
مرا زِ عشق تو این بس که در وفای تو میرم
هوای آمدنت دیشبم به سر میزد نیامدی که ببینی دلم چه پر میزد
سر کشیدم تو را... و تشنه ترم ...