متن سکوت دردناک
زیبا متن: مرجع متن های زیبا و جملات سکوت دردناک
سکوت مغز ،جنجال قلب ،
برابرست با تجمع بغض!
آنگاه که قلب بفهمد
مغز به خاطر کاراش،
چه افکاری را تحمل کرده،
به افتخارش خواهد ایستاد..!
خالی از عاطفه و
پر از خشم!
ای زیباترین واژه ی آرمیده در هر شعر من !بارانی که در زادگاه می بارد
فقط قطرات آب نیست،
نامه های عاشقان نفس های عاشقان
و اندوه شهرهایی ست
که هرگز شادی را نشناخته اند!
از خاموش بودنت بیزار شده ام
که دلم...
در ابتدای کوچهای
ایستادهام
که تو
دوست داشتنم را
نه در سکوت
که در فریاد
به گوش دیوارها رساندی
آذر بود
و هوا
بوی دلتنگی میداد
سکوت بلند ترین فریادی است
که واژه ها از آن جا مانده اند...!
تو بمان
تو بمان…
نه برای روزهای خوش،
که آنها بیتو خوشی نمیفهمند.
تو بمان برای لحظههایی که دل میلرزد،
برای شبهایی که سکوت، سنگینتر از درد است.
تو بمان،
تا جهانم از چشمهایت معنا بگیرد،
تا صدایت، مرهمی باشد بر زخمهای بینامم.
بمان، حتی اگر رفتن آسانتر باشد،
حتی...
بدترین زخم ها
زخم سکوت است،
که ناله اش را
کسی نمی شنود..
غروب سردِ زمستان
در دل شب فرو میریزد،
لحظهها به شتاب
گام بر گام
در دست سرما میسوزد.
عشق شکست خورده
زیر آسمان بیرحم
در سکوتِ بیپایان
یاد تو را میجوید.
هر شب
در آینهی چشمها
حسرتِ دیدارِ دیروز
چنگ میزند به دل.
هر آینه نگاه عشق
که در آن...
بیتو،
من برکهای سردم
که سکوت بر سطحش
برگهای زرد را نقاشی کرده است.
در خلأ نگاهت، من پژواک خویش را گم کردهام…
و تنها سکوت حرف میزند.
سوفلور زندگیم گنگرسید بر صحنه.
حافظه پاک گریخت از بغل در لحظه
ساکت و صامت و گیج میلرزم
تلخی یگ رل صامت، گاه وجینگر میشه
[جهان سوم]
وقتی که به دنیایی آخرت وارد میشوم
و خویش را در محضر پدر و مادرم میبینم
احوالپرسیهایمان تمامی نخواهد داشت.
آنها میپرسند: براستی زندگیتان بر روی زمین چگونه است؟!
و من سکوت میکنم!
چگونه میتوانم اخبار واقعی جهان را برای آن دو عزیزم بازگو کنم؟!
و با خود...
گفتم:
«ای که هنوز نیامدهای
چرا ردّ پایت از پیشانی ام نمیرود؟»
و عشق
چون مرغی بیجهت
بر شانهام نشست و گفت:
«تو هنوز نیفتادهای
چگونه میخواهی برخیزی؟»
در آینه نگریستم
نه خود بودم
نه دیگری
سایهای بودم، افتاده بر آتش
بیصدا
بیصاحب
اما پر از فریاد
من به آتش...
در هوای خامشی، فریاد را گم کردهام
در دل آیینه، نقش باد را گم کردهام
هر چه بودم، رفت در گرداب وهم بیدلی
چشم را، خواب و دل بیداد را گم کردهام
پایم از رفتن تهی، دستم تهی از شوق صبح
راه را، حتی خیال جاد را گم کردهام
در...
او زن بود...
نه بافتهای از تار و پودِ ناز...
بلکه تنی که لباسش، بندِ تبعیض بود
و زخمهایش...
برگههای امضاشدهی جامعهای که
تنِ زن را ملکِ خاموشی میخواست.
سینههایش، نه مظهر زنانگی،
که میدان مینِ نگاههای قضاوتگر شده بودند...
و سیم خاردار،
فقط لباس نبود...
قابِ قانونِ نانوشتهای بود...
وقتی که بغض
قلم میشکند،
سکوت
روی سطرها مینشیند،
و کلمات
میان خطوط خاموش
گم میشوند.
حالا من ماندهام،
با دلی که هیچ واژهای
تمامش نمیکند.
گاهے حس مےکنم خودم را گم کردهام؛ انگار
خستگے روے تمام روزهایم سایہ انداختہ.
چیزهایـے کہ روزے قلبم را گرم مےکردند، حالا
فقط خاطرهاے دورند. دیگر چیزے درونم نمانده،
جز سکوتے کہ نمےدانم مرحم است یا زخم..
شب، سنگینتر از خلأِ درونم است
دل، میلرزد از شبحِ نوری که نیست
باد، رازهای فراموششدهی کوهستان را
بر تن خستهی برگها زمزمه میکند
صدای خاک، پژواک قرنهای خاموش است
که هنوز در رگهای من جان میدمد
ماه خسته، از پشت پردهی ابرها
چشم در چشمِ شب، بیکلام میگرید
و...
دوسم نداری
دل من، سرزمین بیبهاری شده است،
جایی که خورشید بیرمق پشت ابرهای سنگین خاطرات جا مانده است.
عشق تو، روز گرم تابستان در آغوش میکشید،
اما اکنون سکوتی سرد در میانمان ریشه دوانده است، گویی پاییز بیرحمی بر گلهای امیدم باریده.
اگر قرار است دیگر نام من در...
تنهایی، سایهای سنگین بر قلب،
زمزمهای خاموش در سکوت شب.
در میان جمع، اما بیصدا،
در میان هیاهو، اما بیگانه.
هر نگاه، عبوری سرد،
هر کلام، پژواکی دور.
دل، آغوشی میخواهد که نیست،
صدایی که در سکوت گم شده.
تنهایی، باران بیپایان یک دل شکسته،
تنهایی، سکوتی که درد را...
زخمم از جنسِ سکوت است، ولی داد زدم
با تبر رفتم و در ریشهی فریاد زدم
مرگ، تعارف نداشت از من و من دور نبود
من فقط جرأتِ لبخند به بیداد زدم
من آن سنگقبر کهنهام
که جز باران کسی به یادم نمیگرید
و جز سکوت کسی نامم را صدا نمیزند