تو با لبخندت،
با چشمهایی پُر از صداقت و مهر
گرما میبخشیدی
بر جانِ همنوعان،
بیهیچ چشمداشتی…
چون خورشید.
مگر میشد
دلِ خانهای در سوگ باشد
و تو آنجا نباشی؟
مگر میشد
اندوهی باشد
و دلِ تو نباشد در میانهاش؟
آدمهای خوب
با رفتنشان
دریغ میآورند،
جایشان
هر روز بیشتر...
هر ساله ورزشکاران زیادی در جهان پای بر سکوی قهرمانی میگذارند، اما قهرمانانی به تاریخ جاودان خواهند ماند که پای بر سکوی افتخار انسانیت میگذارند...
پاییز باشد
باران ببارد
پنجرهها حکم حبس ابد میدهند
آنگاه که تو نباشی
او از کوچِ پرندگان میگوید
من از رفتنِ تو
بیجهت نیست هم دیگر را میفهمیم
من و پاییز
تو چون من، ای پرنده بیقراری
نه ماندن میتوانی، نه فراری
قفس وا شد، برو هرجا، جز اینجا!
به آدمها مبادا دل سپاری
بزن باران، برویان دانهها را
غبار غم گرفته خانهها را
به فکر جوجهها بر شاخهها باش
بپا ویران نسازی لانهها را!
بها دادن
به آدمهای نمکنشناس
دهن کجیست
به حیواناتِ وفادار
چه فرقی دارد
روی این کرهی پهناور
چند نفر زندگی میکنند،
وقتی تو نیستی،
قلبِ دنیا
بیصدا و سرد میشود...
کودتای چشمِ تو، آتشبسی یک روزه بود
رفتنت، اعلانِ جنگِ کلّ دنیا با من است
تا تو گرسنه ای
من سیرم
از زندگی...
اگر آبی به راهش سد ببندد
همه رویَش لجن گیرد، بگندد
زلال اما اگر باشی چو جیحون
همه دشت و دمن، با تو بخندد
بی تو دنیا را نمی خواهم
نمی دانم تو به اندازه دنیایی
یا دنیا به اندازه تو
مادر...!