متن دلتنگی پاییزی
زیبا متن: مرجع متن های زیبا و جملات دلتنگی پاییزی
آخرین نفسهای تابستان
در بادِ عصرگاهی گم شد
برگها هنوز سبزند
اما دلشان به زردی متمایل است.
خورشید، خستهتر از همیشه
بر لبهی افق نشست
و سایهها
طولانیتر از خاطراتِ روزهای گرم شدند
صدای جیرجیرکها
جای خود را به سکوت داد
و پنجرهها
به جای نسیم،
هوای دلتنگی را به...
پاییز باشد و باران
تو نباشی
ب چه کار آید
پاییز
پاییز،
هدیهایست از آسمان
برای دلهایی که خستهاند،
هدیهای پیچیده در برگهای طلایی
و بوی خاک نمزده.
و پاییز...
شروع یک فـصل جـבیـבے از בلتنگے ایست.
بـے تو בر هر نفسم،
پاییز בر جریان است.
بے تو پاییز בلم،
زوבتر از زوב رسیـב.
בوبارہ پاییز و בوبارہ בلتنگی،
בوبارہ من بے تو בوبارہ شب گرבی.
به پاییز عزیزم
باز اومدی...
با همون قدمای آروم، همون بوی خاک نمخورده، همون رنگای گرم و دلنشین.
اومدی که دوباره دلمو بریزی به هم،
که دوباره خاطرهها رو از ته دل بکشی بیرون،
که دوباره یادم بندازی چقدر دلتنگم.
یادمه بچه که بودم،
پاییز یعنی کیف نو، دفتر نو،...
بگذار ردای تابستان
هم آغوش مرد گُر گرفته پاییز شود
و هژمونی عاشقانه ای رخ دهد
شاید این بار
پاییز آبستن رخدادی شیرین تر شود
و برگها
با زمزمهای از خاطرات کهنه
بر شانههای باد بنوازند
تا هر کوچه
عطر قدمهای نیامدهات را
در آغوش بگیرد
و شاید
در این...
گونههایم،
برگهای زرد پاییزیاند
از شاخسار درخت زندگی ریختهاند!
لبهایت،
دو لالهی واژگونند
و بر روی برگ پاییزی خم نمیشوند.
بر نیمکتم نشست ... تنهایم دید
پاییز رسید و قلبِ زردم را چید
ابری که همیشه گوشهی چشمم بود
بارید و به شاباشِ درختان خندید ...
پاییز بود و نمِنمِ باران
همان نیمکت چوبیِ
خیس شده،
میزبان اولین دیدارمان
باد
خاطراتمان را در گوشِ دشتی تنها
زمزمه میکرد
برگِ درختان
غزلِ دوست داشتن را
در خیالِ دور دستها میسرودند
و من
در مه غلیظِ رویاها
با چشمهایی پر از حرف
تجسم کردم
اولین نگاهت را…!
تمام چهار فصل برای من
در شهریور تو خلاصه می شود
فصل به فصل از تو خواهم گفت
مصرع به مصرع از تو خواهم نوشت
و بیت به بیت تو را
برای عاشقانه هایم
غزل خواهم کرد.
در کوچههای سرد پاییز
قدم میزنم
با خیالی
که سالهاست پشت پنجرهای بخارگرفته
چشم به راه مانده است
برگها
با صدای خشخش،
شعرِ خزان را تکرار میکنند
و عشق،
سوتوکور
در لابهلای دیوارهای ترکخوردهی خاطرهها
نفس میکشد
تاریکی شب
از لابهلای شاخههای خشکیده
سر میکشد به قلبم
مثل کابوسی خاموش...
او از کوچِ پرندگان میگوید
من از رفتنِ تو
بیجهت نیست هم دیگر را میفهمیم
من و پاییز
ای عزیزتر از جانم،
همراه با پاییز، بیا!
باور کن،
تنها شبهای دراز پاییز است
که مرا از دیدن تو
کیفور خواهد کرد.
شعر: #انار_مفتی
ترجمه: #زانا_کوردستانی
ردی از آذر
در کوچه کوچه سینهام
جا مانده
چقدر پاییز
زود رسیده
فصلهاست
که تو از من رفتهای و
چشمانم
هیچکس را شبیه تو
پیدا نمی کند
تو آرزوی محالی
در خلوت یک کوچه
رویای صبحی دل انگیز
مثل انار
که تعبیر می کند
پاییز را روی برگهایش
پاییز بوـב ،باران نم نم مے باریـב ..
خیابان פּ کوچـہ ها گویے خواب بوـבنـב
همـہ حا غرق سکوت بوـב.
پرنـבـہ اے تنها روے ـבرخت خاطراتمان لانـہ کرـבـہ بوـב ..
زیر سایـہ ے همان בرخت ایستاـבیم ، از نگاـہ سرـבش لرز بـہ تنم اـ؋ـتاـב.
نـ؋ـسم בر سینـہ حبس פּ قلبم...
پاییز است
،باران نم نم مے بارد ..
خیابان פּ کوچـہ ها گویے به خواب رفته اند.
فضا غرق در سکوت است.
پرنـבـہ اے تنها روے ـבرخت خاطراتمان لانـہ کرـבـہ است ..
زیر سایـہ ے همان בرخت ایستاـבیم ، از نگاـہ سرـבش ناگاه لرز بـہ تنم اـ؋ـتاـב.
نـ؋ـسم בر سینـہ...
ب باران اعتمادی نیست در پاییز فقط دلتنگ تر است..
شعرم را بردار
وبا زاویه دید درخت
کنار بزن
سرانگشت پاییز را