سه شنبه , ۱۳ آذر ۱۴۰۳
آموختم که هیچ دارویی ،نمیتواند همچون " اُمید" آدمی را ایستاده نگه دارد !آموختم که در همه حال و همه وقت باید عشق ورزید حتی در زمان خستگی ، بیماری و یاس .آموختم که هیچ چراغی جز حال خوب ، امیدی روشن ، برای علاج دل بیچاره نیست و هیچ دستی نه آنقدر پایدار و محکم که دلیل خوشبختی و آرامش باشد . . .آموختم که جنگیدن همیشگی برای نداشته ها چشم ها را به روی داشته هایمان می بندد گاهی باید با خیالی آسوده زندگی کرد رها از هر نبردی و شکستی . . ....
میخواستم که بدانی با تو، همیشه هر روز برایم بهار بودوقتی تو هستی، تو لبخند میزنی مرا چه حاجت به انتظار فصل ها ..با تو هرلحظه بهار است هرشب پُر از عطر بهارنارنج ..می خواستم که بدانیتو حس زیبای بهارگونه ای برایمهمان قدر لطیف، مهربانپر اُمید و سرزندهبا تو همیشه هر لحظه بهار استهرشب، وقتی آسمان هم برایمآواز سردِ زمستان را می خواند .....
این شهر ، بیش از هرچیز حال خوب می خواهد ،گاهی تنها یک تلنگر کوچک کافی ست برای دوباره بلند شدن و روشن شدن کورسوی امیدی در درون.فهمیده ام آدمی حتی درمواقعی که فکر میکند دیگر زنده نمی ماند بازهم بدنبال راهی میگردد تا به جهان بازگردد. مردمان این شهر ، بیشتر از هرچیز دیگری ، چشم هایی بی توقع ، لبخندهایی حقیقی میخواهند.باید واژه ی امید را در سرِ هر شهر و روستایی ، بر سر هر چهارراه و کوچه ای نوشت،تنها امید است که آدمی را از تنگناهای زندگی نجات میدهد . ....
در زندگی هریک از ما روزها و شب هایی یافت میشود که با یک تلنگر، یک حادثه همراه با بغض هایی کش دار به طولاترین شب ها مبدل شده است،شب هایی بلندتر از یلدا که ثانیه به ثانیه اش در هیچ تقویم و کتابی ثبت نشد.بیا جور دیگری نگاه کنیم کمی مهربان تر و با تعبیری خالصانه و درخور، تا با آغوشی پُر از محبت به پیشواز زمستان برویم. . .حاتمه ابراهیم زاده...
یقین دارم که در پائیز،دعا بی اثر نمی ماندآنگاه که هر چشمِ تَری هم قدمِ باران می باردو حالِ دلی را با هوای آسمانی درهم می امیزد.یقین دارم که دعاهای من و تو آخر ،یک جای این زندگی را دربغل می گیردکه اگر بهتر از آنی نشد که باید ،خرابه های این دل بی پناه را کاشانه ای میشود !...
عزیز میگه: دنیا دار مکافاته یادت نره ببخشی بگذری از هر غم و مصیبتی،تو دنیایی که آدماش از ثانیه به ثانیه لحظه هاشون باخبر نیستن تو بگذر و از یادت ببر که این دنیا از هر آدمی بی وفاتر و سخت تره .نذار این دنیا ازت آدمی بسازه که بخشیدنُ گناه و نخندیدن بزرگترین افتخارشه.تو بازم بخند بازم ببخش و بازم عبور کن.لبخند میزنم و میگم آره عزیز ،من هنوزم کنار همین حوض خیره به ماهی هایی که دیگه نیستند آدمارو با یه بخشش، بدرقه ی راهشون میکنم......
هروقت رنجیدم دستامو گذاشتم رو قلبم و صدای دلتنگیهارو شنیدم و با لبخندی عبور کردم از هرچی دلخوری،هروقت ناامید شدم دستامو گذاشتم رو قلبم و روزنه های نور و احساس کردم و دوباره ادامه دادم .هروقت ترسیدم دستامو گذاشتم رو قلبم چشمامو بستمو بیاد آوردم یکی همیشه حواسش به من هست که باوجودش دیگه تنهایی معنایی نداره.هروقت گلوم پر از بغض شد دستامو گذاشتم رو قلبم و نگاهمو دوختم به همون آسمونی که ماهِشَم پشت ابرهاش پنهون نمیمونه. . ....
اگر میتوانستم، نیمی از عمرم را به تو هدیه میدادم تا در خیالم حتی، پرسه زن خانه ای نباشم که بی حضورت رنگ آرامشی به خود ندارد.تو آخرین امیدی به وقت ناامیدی که هیچگاه از دست نمیرود و فراموش نمیشود.فکر میکنم آدمی هرچقدر بزرگتر میشود، به همان اندازه یا شاید بیشتر، نه... حتما بیشتر بهانه های آغوش مادرش را میگیرد.تا یادم نرفته باید از معجزه ی دستهایت بگویم،دستهای مقدسی که شب های پاییزیه کودکی همیشه مضطرب و گریان را از زمستانی مهیب و مایوس بار به بها...
جرات کن و همانی باش که با آمدن پاییز، دست در دستِ باران می بارد می رقصد و هوایش را به هوای آسمانی گره میزند که چیزی جز پاکی و رهایی در آن پیدا نیست، آخ که پاییز جان میدهد برای دوباره ایستادن، دوباره آرام شدن.جرات کن و همانی باش که بی پرواتر از همیشه کنار خستگی هایش می ایستد و پا به پای آنهمه بغض، دوباره حال دلش را خوب میکند. جرات کن و با تمام سردی، لباس شوم عادت آدم های غلط زندگی را از تن برون کن و آسوده تر از همیشه در پاییزی قدم بگذار که از آن ت...
به هر دلیلی با هر بهانه ای در هرکجای این جهان که نشسته ای محکم تر از همیشه دست هایت را در آغوش نگه داشته باش و گوش هایت را تیزِ شنیدنِ آهنگ قدم هایت، با صدای خش خش برگ های پاییزی. بی گلایه تنهایی ات را با خودت همراه کن و اینبار هوا را جور دیگری نفس بکش با بوی برگ و خاک های باران خورده..!به امید هیچ دستی برای گرفتن نمان که عشق، بی موقع و بی چشم انتظاری همان وقت که چشم براه کسی نیستی بسراغت می آید. زندگی را با نگاهی دیگر و در هر شرایطی زندگی کن و ب...
یه روزی هم عشق سراغ ما میاد،ما که دلمون زمستونه همدممون بارون،ما که یادگاریمون از عشق دلتنگی و به دوش کشیدن شبای پر از انتظاره.اونوقت میایم و از اومدنی میگیم که بین بودن و رفتنش دنیا دنیا فاصله ست.از عشقی که بجای بغض نیمه شبی خنده میاره رو لب،از دست هایی که ویرونی رو بلد نیست موندن و ساختن باور و رویاشه.یه روزی هم عشق سراغ ما میاد دلِ بارون خوردمون آفتابی میشه هیچ ترس و رنج و حسرتی همراهش نیست،میمونه می ایسته پای تک تک لحظه ها.فقط یکمی بیشتر طاقت...
وقتی تو راه های پرپیچ و خم زندگی مثل یه کوه روبروی تموم ترس هام ایستادی و من پشت گام های بلندت آروم آروم راه میرفتم تو دلم هزار بار بهت افتخار کردم.وقتی هرجا نشستم دیدم و شنیدم از شجاعتت،تو دلم هزاربار بهت افتخار کردم.وقتی تو چشمای پر از ابهتت نگرانی پدرونه تو دیدم بازم بهت افتخار کردم.از یه جایی به بعد تو تنها پدرم نبودی،تکیه گاهم نبودی،امیدم بودی چراغ راهم بودی،وکیل و مدافعم بودی. . ....
مادرم تو که با هر گریه م اشک ریختی با هر خنده م خندیدی،تو که دونه دونه سفیدی موهات و با بزرگ شدنم شمردی هر روز روز توعه.تو که با هر زمین خوردنم شکستی با هر بغضم ترک برداشتی هر روز روز توعه.مادرم تو که تموم بد بودن هامو با یه لبخند شیرین بخشیدی و زندگیمو پر از دعای خیرت کردی هر روز روز توعه.تو که دستات بوی مهر میده لب هات عطر زندگی،تو که با هر رنجم بیشتر از خودم رنجیدی با هر سنگی به روی پام، بیشتر درد و حس کردی هر روز،روز توعه.مادرم تو که هم رازی ...
زمستان هم رو به پایان است و آنچه تمامی ندارد به انتظار نشستن برای چیزی دیگر است.فصلی دیگر،روزی دیگر،فرقی نمیکند ما همیشه از پایان هرچیز ترسیدیم و همین ترس از پایان مارا زودتر به انتها رسانید.هرکجا که بودیم این دل،جایِ دیگری نفس کِشید هوای دیگری در سر داشت.زمستان هم رو به پایان است بهار دوباره می آید و بازهم پایانش مارا آزرده خواهد کرد.باور کن ما آغاز هرچیز را نفهمیدیم بس که به پایان آن اندیشیدیم. . ....
نوشتم مادر،اما تو گاهی بهترین رفیق بودی،گاهی بزرگترین معلم،گاهی هم زیباترین همدم.نوشتم مادر،چون پیشِ چشم من تو همیشه صبورترین و باگذشت ترین بودی و هستی.چون اونهمه مهربونی و عشق فقط و فقط تو دستای مادرونه ت معنا پیدا میکنه.نوشتم مادر که دوباره بیادت بیارم صدای خنده هاتو،که بدونی اینجا کسی همیشه خیره به چشمای توعه.که بخندی و شاد باشی دوباره. . ....
آرزوم برات اینه تو بلندترین شب سالشب عشق،شب دوستیذره های باقیموندهاز کینه های قدیمیدلخوری های بی اساسغم های سرماخورده ی دیروزیهمه و همه روبا دستای خودتبه آخرین برگای پاییزی بسپریتا رها شی و اینباردستی از عشق،تو رو با تموم رویاهات در آغوش بگیره.آرزوم برات اینه تو بلند ترین شب سالکنار فال حافظ و دستای امیدوارشبخندی و زمستونو با نگاهتغافلگیر کنی...یلداتون مبارک...
جمعه های بعد از تو همچون باران بی امانی میماند که می بارید و جز خود تو هیچ کس نمیتوانست از آنهمه گلوله باران های دلتنگی و سرمای کشنده اش نجاتم دهد.جمعه های بعد از تو آغشته به ترس و تنهایی بود بی آنکه بخواهم هربار هر غروبش مرا به یاد تو می انداخت و به دستی که می توانست سایبانم باشد.جمعه های بعد از تو تنها جمعه نبود،انبوهی از آرزوها را بهمراه داشت که تمامش به بودن و ماندنت ختم میشد. . ....
تمام آنچه از تو می خواستم این بود که خودت را برسانی به دلتنگی هایی که همیشه همچون سایه ای دوش به دوش تمام راه را با من قدم میزد. همین که نبودنت بسانِ رقیبی می ماند که از بودنت پیشی میگرفت سخت ترین عذاب دل به حساب می آمد. تمام آنچه از تو می خواستم این بود که بمانی،بایستی تا درکنار هم،خستگی بیراهه های این زندگی را از تن برون کنیم.خواستم برات بگویم از دوست داشتنی که در تمام رگ و استخوان هایم نفوذ کرده بود و من گیجِ بودن و نبودنت نمیدانستم باید به کد...
جاده ای که ما را به مقصد میرِساند گاهی سخت بود و بارانی،آدم هایی که با ما همراه میشدند گاهی درد بودند یا شاید هم درمانده.گذشته با تمام آدم های همراهش بخشی از زندگی ما بشمار میروند که سپری شده اند،نمیتوان با زمانه جنگید و قدم های آدم های رفته ی زندگی را کتمان کرد اما میتوان در کنار کسانی آرام گرفت که ما را با تمام گذشته و اتفاقاتش بپذیرند.حلقه ی مهربانی اویی را در دست گذاشت که ما را با تمام اندوه در چشمانمان بخواهد و نشانه های بجای مانده از غم را ...
همیشه در انتظارت نشستم همه روز همه شب،وقت و بی وقت حتی آن زمان که شام و سحرگاه همگان،خبر از نیامدنت میدادند.وقتی بهار شکوفه باران شد تابستان غرق در شادی میخندید من بازهم در انتظارت نشستم.دوری از تو هیچگاه،لحظه ای حتی چشمه های امید را در من نبست مهرِ تو را از این دل بیرون نکرد قامت این خسته را به زمین زد اما بازهم در پاییز به انتظارت نشستم.بارانِ تندی بارید چشم ها گریان شد لُختی سردِ درختانِ خانه ی ما تمام کوچه و خیابان را غمگین کرد من اما،بازهم...
در آخرین جمعه ی پاییزی مانبرایت خواهم نوشت ...تا همیشه به خاطر داشته باشیپاییز هم که تمام شوددوست داشتنِ من تمام نخواهد شدزمستان که بیاید ،با یک فنجان چایپشتِ پنجره به انتظارت خواهم نشست......
شب برای این است که آرزو کنی ،بی صدا و با دلی بزرگ،میان سیل عظیمی از سیاهی آرزو کنی برای من ، هرشب ،شب آرزوهاست . وقتی ماه ، نور می پاشاند بر تاریکی اتاقت ، اخم هایت را باز کن و دوباره آرزو کن . وقتی قطره های اشک از گونه هایت سرایز شد و دست هایت توان کنار زدن آنهمه بغض را نداشت با دلی شکسته آرزو کن . . .شب برای این است که آرزو کنی ، رویا ببافی ، تک و تنها روبه پنجره ی آسمانی که هیچکس را توان گرفتن دست هایت نیست ....
تعبیرِ من از دوست داشتن،ماندن و پذیرفتنِ تفاوت هاست .خواستن و گذشتن از کاستی هاست.تعبیرِ من از دوست داشتن چیزی به وسعت زندگی ست...عشق ورزیدنِ کسانی که عاشقانه یادت میکننددوست داشتنِ آنانی که عاقلانه پای دوست داشتنشان میمانند.تعبیرِ من از دوست داشتن، چیزی همچون باورِ خوشبختی ست......
میان این همه آغوشِ باز،تو بیا و شانه باشمیان اینهمه تردید تو بیا و اطمینان باش دست باشمیان این همه بی رحمی تو رحم باشمیان اینهمه بغض تو نوازش باشمیان این اجبارهای تلخ تو بیا و شیرین ترین اتفاق باش.میان اینهمه دیوار اینهمه سقوط تو بیا و آینه،آب باش.میان این همه آغوشِ باز،تو بیا..!تو بیا و شانه باش. . ....
من باید در عصر دیگری بدنیا می آمدم،عصر انسان های غارنشین و یا در جنگلی ساکت و بی هیاهو کلبه ای می ساختم در انتهای جنگل با چوب های باران خورده..می نشستم گوشه ای نگاهم را گره میزدم به چشم های محبوب دیرینه ام.من باید در عصر دیگری بدنیا می آمدم مثلا عصر انسان های غارنشین همان ها که دوری برایشان بی معنا بود. . ....
ارنست همینگوی زمانی که مشغول نوشتنِ پیرمرد و دریا بوده است ، بارها بَدحال شده و بعد از انتقالَش به بیمارستان ، پزشکان علت را دریازدگی تشخیص داده اند ، در حالی که او در زمانِ نوشتن آن رُمان کیلومترها از دریا فاصله داشته است...لحظه به لحظه ی زندگی ما حاصل تفکر در دنیایی ست که در آن غرق شده ایم درست یا غلط حال و آینده ی ما نتیجه ی افکار و اعمال دیروزِ ماست....
زندگی پر از زیبایی های کوچک است که تحمل رنج ها را آسان تر می کند. شاید کمی دیر اما یک روز خواهی فهمید گاهی فلسفه رنج کشیدن مان در دیدن و پیدا کردن باارزش ترین چیزهاست. تمام آنچه که چشم ها قبل از لمس سختی قادر به دیدن و پذیرفتنش نبود. همین سعی کردن، ادامه دادن و قرار گرفتن در لحظه های نفس گیر و روزهای پرمشقت است که آدمی را وادار می کند با نگاهی بازتر و موشکافانه تر زیبایی های زندگی را ببیند و قدردان ذره ذره داشته هایش باشد......
محبوبِ منزمان درحال گذر است و کلمات یاری ام نمیدهند..خوب میدانم که عشق را هیچگاه، زبانِ توصیفی نیست ساده و از دل برایت مینویسممن هیچگاه از این زندگی چیزهای زیادی نخواسته ام جز دو چشم که با قلبی آکنده از مهر به تماشای این زندگی نشسته باشد، چراکه قلب آدمی پاسخ بی چون و چرایِ این زندگانیست...چیزی که ما را روز به روز بهم نزدیک تر می سازد دنیایی از عشق و آزادیست،مهربانی و گذشتن است..من نه با این چشم ها و نه این دست ها، که تو را با این قلبِ کوچ...
برایش نوشتم با من حرف بزناینکه نباشی،نبینمت،نبویمتدوای دردهایمان نیستگاهی این نبودن هاخلاءهایی را در آدمی به جای می گذاردکه یک عمر تاوانش را خواهیم دادباور کن دست خودم نیستمن به ندیدنتنبودنتعادت نمی کنمبرایش نوشتمبا من حرف بزنرها کردن دست هایت کار من نیست .. ....
کاش در همین ساعت همین لحظه همین ثانیه هایی که می گذرند به خودمان قولی دهیم باید بپذیریم گاهی مجبوریم مشکلات را نادیده بگیریم و اِلّا این زندگی روی خوشش را نشانمان نمیدهد.چاره ای نیست گاهی باید بیخیال همه چیز شد و گذشت، اینکه بنشینی روبروی مصبیت ها، رنج ها زل بزنی به چشم هایشان دوای هیچ یک از دردها نیست!بیا این زمستان کمی عاشقانهتر خدا را بخوانیم،کمی زیباتر زندگی کنیم و لذت ببریم از داشته هایمان.کمی برای خودمان زندگی کنیم و نگران حرف های بی...