سه شنبه , ۱۳ آذر ۱۴۰۳
آدمها مثل سایه اند ازشون فرار کنی دنبالت میدوند دنبالشان که بدویی ازت فرار میکنن...
به دنبال سایه ی درختیدر کویر بودمسکوت حضورت داد دلم رادو چندان کرددر سایه درخت تنها....
گفت:شاید شب، اجتماع سایه هایی باشد که از صاحبانشان خسته شده اند و میخواهند اندکی با هم ادغام شوند و تعهدشان به بدن هایی که به آن متصل بوده اند را از یاد ببرند.شاید به همین خاطر است که شب، شاعرانگی بیشتری دارد و تمنای بیشتری برای هم آغوش شدن!شاید این سایه هایمان هستند که به واقع عاشق میشوند نه خودِ ما.و شاید به همین علت است که عاشق آدمهایی میشویم که فکرش را نمیکردیم...در واقع، شبی، عاشق سایه ای شده ایم، برگشته ایم و صبح دوباره با بدنی ک...
در میانِ بهارِ مزرعه ایکاش بودم سکوتِ یک گُلِ سرخنورِ نیمروزی به پیکرم می خوردیا که بودم چو چشمه ای خزه پوشبا عطش های کوزه های گِلیکاشکی سایه ای از او بودمتا که جایم میانِ دل ها بودچون سپیدار، دستِ نقره ای امرو به آن آسمانِ زیبا بود ......
همسایه ی دیوار به دیوار نخواهمتو سایه ی همراه به دیدار دلم باش...
یک نفر امروز زیر سایه نشسته است چون که یک نفر مدت ها قبل درختی کاشت....
شخصیت همچون درخت است و شهرت مثل سایه آن است. سایه چیزی است که ما در موردش فکر می کنیم، درخت خود واقعیش است....
سایه ها نمی توانند خود را در آینۀ آفتاب ببینند....
در مملکت سایه زِ خورشید نشان نیست......
سایه ، از ضعف ندارد سرِ همراهیِ ما......
همه چیز، حتی دروغ ها، در خدمت حقیقت هستند.سایه ها نمی توانند آفتاب را خاموش کنند....
نوجوان بودی و شعرت همه آفاق گرفتدر نود سالگی ات نیز همانی سایه ... ...
خالی میکنن پشتتو حتی سایه ها!...
خورشیدمطلوع که میکنی سایه ای میشومدرکنارت...
گلزار نگاهتبر سرابِ بیابانهای سوزانِ دلسایه افکندهست...
بس که لبریزم از تو می خواهمچون غباری ز خود فرو ریزم زیر پای تو سرنَهَمْ آرام به سبک سایه به تو آویزم ......
همیشه باشمثل نفس کشیدن ، مثل راه رفتنمثل خوابیدن ، حتى مثل سایهیک سایه هم آغوش من باش ️️️️...
جنگل است وُفرمانِ قلع و قمع وُبیرحمیِ هیزمشکن وُ کشاکش اَرّه!امامن همچنانبا درختانِ بیشاخ و برگاز سایه سخن میگویمتامیوه دهند!...
ما در میان سنگ و سایه و زمان گام میزدیمما در میان عطر و برگ و هوا و مرگ محو میشدیمنور از دهان کهکشان تراوش کردنور از درون زمان نِشست کرد و روز شدجمله برگهای سبز جهان قلب بود وُ _قلبِ تو بود...
و آنگاه ، حضور،حضور،حضور توچنان برافروخته ام می داردکه سایه ام حتی زمین را می سوزاند.بمان! بمان و بگذار همچنان رشک خورشید باشم....
وقتی رفیقی غیرِ سایه پا به پامون نیستوقتی تصور کردنِ خوشبختی آسون نیست .باید چه جوری جاده های رفته رُ برگشت؟باید کجای زندگی دنبالِ رویا گَشت؟...
نه هرگز نفرینت نمی کنمفقط می خواهم آنقدر سرو شومکه تو حتی نتوانی سایه مرادر اغوشت بگیری ! ....
یکی یکی هرس شد/ انار/ لب وگونههای سایه خون...
سُرخ شد گونه ی آب/کنار حوض/سایه ی اَنار...
هرگز نفرینت نمی کنمفقط می خواهم آنقدر سرو شومکه تو حتی نتوانی سایه مرادر آغوشت بگیری......
تا بهار دلنشین ، آمده سوی چمنای بهار آرزو ، بر سرم سایه فکنچو نسیم نو بهار ، بر آشیانم کن گذرتا که گلباران شود ، کلبه ویران من️️️...
پدر همان کسی استهرگز سایه منت مهرش راحتی در نگاهش ندیدم...
سایهام عاشق سایهات شدهمیخواستم ببینم آیا میتوانیم همسایه شویم؟...
با بعضیا بشینی لب جدول زیر سایه درختم بت خوش میگذرهبا بعضیا شهربازیم بری باز کسل و بیخودهجاش مهم نی آدمش مهمه ......
و بیابانزیر سایه ی درختو سار کوچکیغنوده بر رویای آسمان...
سایه به سایه...همسایه ات گشته امجدا جدا می شود هر بندماگر در بندم نباشی...
چنان دلبسته ام کردی که با چشمان خود دیدم خودم می رفتم اما سایه ام با من نمی آمد...
یک روز رسد غمی به اندازه کوهیک روز رسد نشاط اندازه دشتافسانه زندگی چنین است گلمدر سایه کوه باید از دشت گذشت...
عکس اش را می بوسم عکس اش را روی سینه ام می گذارممن، سایه و تنهایی با هم می باریم.در دوردست خاطره مردی چترش را می بندد.در دوردست خاطره مردی از پله ها ی پاییز بالا می رود و چون تابستانی میوه هایش را به آغوش می کشد....
مژده بده، مژده بده، یار پسندید مراسایه او گشتم و او برد به خورشید مراجانِ دل و دیده منم، گریه خندیده منمیارِ پسندیده منم، یار پسندید مراکعبه منم، قبله منم، سوی من آرید نمازکان صنمِ قبله نما خم شد و بوسید مرا...