پنجشنبه , ۱ آذر ۱۴۰۳
همسایهگیسو کمندپنجره ی دلم؛دوست دخترم؛ همسایهمادرم تو را،در سال های پیش؛برایم نشان کردمن بی خبر بودماما،ته دلم در رویایمتو رفت و آمد داشتیاسفند ماه بودمادرم آشکارا گفت:شب چهارشنبه سوری،زیر نور ماه شب چهارده،بر سر دختر همسایه؛لال آب میریزمتا دلش؛با تو مهربان شودآن لحظه؛چه زیبا ذوقی کردممادر گفت: بهارپایان فصل کار،شالیزار؛یک سایه میشویملال آب را کارباور مادرم را دوست دارمسنت فولک است و معجزه...
رفتی پاییزهمسایه شد...
دیروز فضول خانم مُرد.راستش دوست ندارم آن خدابیامرز را این طور خطاب کنم،نه این که حالا مرده و دستش از دنیا کوتاه شده، آنموقع که به بهانه های مختلف می آمد دم خانه هم دوست نداشتم به او فضول خانم بگویم.این اسمی است که همسایه ها روی او گذاشته اند.از وقتی که مُرده،احساس آرامش نمیکنم.مدام حس میکنم توی خانه است و روی همین مبل،رو به روی من توی سالن نشسته.گاهی حتی صدای راه رفتن اش را می شنوم.دیروز که دستانم را زیر شیرآب می شستم،حس کردم روی توالت فرنگی ن...
همسایه ی دیوار به دیوار نخواهمتو سایه ی همراه به دیدار دلم باش...
ی شاخه از درخت توت همسایه تو حیاط خونمونه.اقای همسایه اومد گفت توتهای اون شاخه سهم شماست.بابام اینقد اون شاخه رو کشید که الان همه ش تو خونه ی ماست و فقط ریشه ش تو خونه همسایه اس...
با کاسه ی آش دختر همسایهافطار نمایید، ثوابش خفن استدر موقع خوردنش، ولی یاد کنیدیادی ز دل هر آنکه روزش چو من است:افسوس که تا شعاع سیصدمتریهرکس شده همسایه ی ما پیرزن است!...
همسایه کناری ام غمگینم می کند.زن و شوهر صبحِ زود بیدار می شوند،سرِ کار می روند،عصر باز می گردند.یک پسر و دختر بچه دارند.ساعتِ نُه شب، همه چراغ های خانه خاموش است.صبحِ فردا نیز، زود بیدار می شوند،سرِ کار می روند،عصر باز می گردند،ساعتِ نه، خاموشی.همسایه کناری ام، غمگینم می کند.آدم های خوبی هستند،دوستشان دارم.اما حس می کنم در حال غرق شدنند،و من نمی توانم کمکشان کنم.گذرانِ زندگی می کنند.بی خانمان نیستند.اما بهای گزاف...
رفتم اون دنیا خدا ازم پرسید: وقتی همسایه ات گرسنه بود کجا بودی؟ منم گفتم: خودت کجا بودی؟خیلی حال داد ولی بعدش دیگه یادم نیست سرب داغ و باقی قضایا... ...
مامور بازداشت همسایه ام بودزندانبان برادرممامور بازجویی دوست دوران کودکی امقاضی همکلاسی ام بودحکمم اعدامو جلاد....تنها رفیقمچه دنیای غریبیست ان وقت که در اتش میسوزیهمه به بهانه اب اوردن تنهایت میگذارند...
یه همسایه داشتیم بنده خدا خیلی خانوم باز بودولی عمرش به دنیا نبود و سرطان گرفت مردحالا زنش بقل پروفایلش نوشته لاشی بود ولی کاشکی بود...
سایهام عاشق سایهات شدهمیخواستم ببینم آیا میتوانیم همسایه شویم؟...
شب چنان گریه کنم بی تو که همسایه به روزدست من گیرد و بیرون کشد از آب/ مرا...
برای چراغ های همسایه هم نور آرزو کنبی شک حوالی ات روشن تر خواهد شد....
سایه به سایه...همسایه ات گشته امجدا جدا می شود هر بندماگر در بندم نباشی...
بهترین هدیه برای همسایههمدردی است...