پنجشنبه , ۱ آذر ۱۴۰۳
مادرم؛با زنانِ کوچهگرم صحبت بودند،یکی از آن ها گفت: یک نفر هست بگوید آیا!؟ عشق را! چیست!خنده روی لب مادر گم شد!بغض شکفت...آه کشید،گفت: بیچاره سیامک...و گریست! شاعر: سیامک عشقعلی...
مشتاقِ با من بودنی! جوری که باید نیستم!یک روز می آیی ولی، آن روز... شاید نیستم! شاعر: سیامک عشقعلی...
در شراب و شعر و شب، غرقِ شکفتن می شوی!عشق می افتد به سجده، تا تو یک «زن» می شود!شاعر: سیامک عشقعلی...